"نه ! ببين ، چرا نميفهمي ، منظورم اون نيست"
مردي كه روبروش نشسته بود ، ابروي راست و شونه ي چپش رو با هم خيلي نامحسوس داد بالا و دستهاش رو دور ليوان چايي كه ازش بخار بلند ميشد حلقه كرد و چشمش رو دوخت به ليوان.
"ميدوني ، بايد وحشي باشه"
مرد جوون سرش رو بالا آورد "هان؟ ميخواي چنگت بندازه؟"
"نه ، ببين ، يعني منفعل نباشه ، موتيويتم كنه ، ميفهمي؟"
"نه" اين رو خيلي بيتفاوت گفت و يه جرعه از چاي سر كشيد.
"ببين ، وحشي كه فقط معنيش اين نيست كه چنگ بندازه ، هرچند كه اون چيزي كه تو ذهن منه حتي چنگ انداختنم شامل ميشه ، اما ميدوني ، چنگي كه ازش لذت ببرم"
"تو مازوخيستي" و نگاهش رو انداخت پايين رو ليوانش و دوباره آروم گفت "آره ، تو مازوخيستي"
"اَه ، ول كن بابا ، نميتونم بهت بفهمونم ديگه"
"منم نگفتم بهم بفهموني"
هر دو چند ثانيه اي ساكت شدند . مرد چايش رو ميخورد و اونم رفت تو فكر.
"ببين ، مثلن ديدي داري با يكي حرف ميزني ، تا يه موضوعي پيدا كني يه سري چيزاي الكي پلكي ميگي؟"
"خوب؟"
"فكر كن برگرده بهت بگه اگه حرفي نداري مجبور نيستي چرت و پرت بگي"
"خوب"
"خوب كه خوب ديگه ، اين اون چنگ انداختنه س كه من دوست دارم"
No comments:
Post a Comment