"اسم اين تركهايي كه توي خاك ميزنه چي بود ، اعصابم داره خرد ميشه"
"بيخيال"
"نه بابا ، چيچي بيخيال ، بايد يادم بياد" و خم شد و يك تكه از خاك ترك خورده ي زير پاش رو كند .
"خوب بيخيال نشو" و دستهاش رو كرد تو جيبش و بي هدف شروع كرد به قدم زدن و آهنگ گادفادر رو با سوت زدن چند قدم كه دور شد ، روش رو برگردوند "علي بيا بريم ، من با اينجا اصلن حال نميكنم ، دلم گرفت يهو"
مرد تكه ي خاك رو سر جاش برگردوند " دلت واسه چي گرفت؟"
"نميدونم ، بريم علي؟"
"تازه اومديم كه!"و بلند شد . آفتاب چشمهاش رو زد . دست راستش رو گرفت بالاي پيشونيش و چشمهاش رو كمي جمع كرد "يه سيگار بكش رديف ميشي"
"نه علي . نيستم . بد حالم تخمي شد . بكَن بريم!"
"برو تو ماشين من الآن ميام ، بذار چهار تا عكس بگيرم لااقل"
"خوب زود بگير ، واميستم " و چهارزانو نشست كف زمين و دستش رو كرد تو كيفي كه به شونه ش آويزون بود.
----
پي نوشت : فكر كنم مينيمال ديگه بس باشه !
پي نوشت : امشب آخرين قطار شب آقاي اُلد فشن خيلي خيلي خوب بود :
When I'm around her I can't breath and when I'm not around her I want to be!
No comments:
Post a Comment