نشسته بود لب تخت و خيره شده بود به گوشه اتاق . دستش رو پاهاش بود و اونقدر آروم و نامحسوس با سر انگشتهاش زانوهاش رو ميخواروند كه انگار مواظبه كسي نفهمه . يكدفعه جفت دستهاش رو گذاشت رو تخت ، انگار كه بخواد بلند شه ، اما با صداي نفس بلندي كه از دماغش داد بيرون بجاي بلند شدن فقط پاي چپش رو دراز كرد . صدايي از بيرون اتاق اومد "ماماني نمياي ؟صبحونه آماده ست"
سرش رو آورد بالا تا به ساعت نگاه كنه و همزمان دست راستش شروع كرده بود زير گلوش رو خواروندن ، آروم ، يه جوري كه صداش يك متر هم ازش دور نشه گفت "كله پدر من و هرچي صبحونه س"
"ماماني!"
"اومدم" اين يكي رو جوري گفت كه صداش از اتاق بره بيرون .
----------
پي نوشت : ديشب خواب شاهد و ارسيا رو ديدم ، ارسيا ناراحت بود ، شاهد خوشحال ، جالب بود كه ارسيا واسه شاهد ناراحت بود . از خواب كه پاشدم فهميدم دلم واسه شاهد هم كلي تنگ شده .
No comments:
Post a Comment