باران میبارد اینجا. چیز جدیدی نیست . همیشه باران میبارد . امروز اما باران میبارد ، آن بارانی که یادت میافتد به بارانهای پاییز تهران . به انقلاب ، چهار راه ولیعصر. به چهارصد و شصت و نه . به کافه فرانسه . به کتاب . به چتر . به ابراهیم منصفی . به دنیای کوچک دوست داشتنیای که نشد هیچ وقت مال من باشد.
باران میآید آقا ، باران میآید .
خدای احد و واحد شاهد است که زیاد چیزی نمیخواستم . یک کسی که باشد . آرام باشد . شلوغ نکند . داد نزند . بخندد . پیاده دوست داشته باشد گز کند همه جا را .
حالا چه ؟ از دوست داشتن میترسم دیگر .
میگوید آدمهای مثل تو اصلن نباید برن بیرون . میگویم خب !
باران میآید آقا ، باران میآید .
خدای احد و واحد شاهد است که زیاد چیزی نمیخواستم . یک کسی که باشد . آرام باشد . شلوغ نکند . داد نزند . بخندد . پیاده دوست داشته باشد گز کند همه جا را .
حالا چه ؟ از دوست داشتن میترسم دیگر .
میگوید آدمهای مثل تو اصلن نباید برن بیرون . میگویم خب !
:)
ReplyDeleteفکر را خاطره را زیر باران باید برد
خیلی دوست دارم این یادداشت رو. فکر میکردم نمیشه کامنت گذاشت اما الآن دیدم که میشه.
ReplyDeleteعاشق این بودم که خواستهت رو گفته بودی، کی چه جور آدمی رو با چه مشخصاتی میخوای.
پایانبندی یادداشتت هم که دیگه نگم؛ خیلی خوب بود.