سرما خوردهم و از این وضع راضی نیستم. مطمئنن برای سرما خوردهگیه هیچ فرقی نمیکنه که من راضی هستم یا نه ، که اگر میکرد بعد از سه روز لااقل دماغه رو بیخیال میشد . دماغم عین چی داره شره میکنه و این خوب نیست . واقعن نیستها ! بعد الآن عین این آدم تنگای خارج رفته شدهم . نگران اینم که امروز که از پریروز حالم بدتره نکنه نتونم برم جیم و میدونم که حالتون همین حالا ازم به هم خورد ، اما خب این جبریه که من بهش دچار شدهم و شما هم که فعلن تا اینجا ی پستو اومدین . چون به سادگی میتونستین همونجا که حرف از جیم و اینها شد ببنیدین یه فحشی هم بدین و برین سراغ وبلاگ بعدی. این از این.
یک همخونهی اتریشی دارم . بسیار موجود nerdی هستن ایشون . برایnerd توی فارسی ، یعنی یک چیزی که واقعن بخواد لباب کلام رو منتقل بکنه نداریم . بنابراین به همون nerd بسنده میکنیم. بعد این صبح بلند میشه ، چششو باز نکرده میره تلویزیونو روشن میکنه . همیشه هم بلااستثنا نشنال جئوگرافی میبینه . بعد این سه هفته نبود ، رفتهبود دوبی و بعد خونهشونو بعدش مونیخ و اینا ، این تلویزیونه هم خاموش بود ، یک حالی میکردیم ، دیروز برگشته ، صبح چشمو باز کردهم میبینم صدای تلویزیون میاد. و خب این خوب ... ؟ نیست .
یه دونه از این جالباسیا که آویزون میکنن پشت در ، گرفتم ، بعد قطری که برای در در نظر گرفتهبودن تقریبن نصف قطر در اتاق من بود و من طی تلاش مثالزدنیای که از خودم نشون دادم در جهت راست و ریس کردن اندازهها ، زدم شکستمش گذاشتم کنار. اینم خب مشخصه که خوب ... ؟ نیست .
در راستای این سرماخوردهگیه ، رفتهم تو بقالی آبپرتقال گرفتم ، (بسته بندیش شبیه تکدانه بزرگای ایرانه ، عین رانیه اما ، پالپ داره) خانوم بقال میفرمان که حالا که دو تا برداشتی ، جایزه داری . بعد رفت دست کرد اونطرف و اینطرف که یعنی من دارم دنبال جایزهت میگردم و اینها. منم مریض و نزار دارم نگاه میکنم که حالا میخواد چی برام در بیاره . یه دونه چیز (دقیقن چیز) بِنفش درآورده میگه این جایزهته . بعدن کاشف به عمل اومد که یک کیفطوری هست . تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که گاوهایی که تو اسپانیا باهاشون گاوبازی میکنن آیا به رنگ بِنفش هم حساس هستند یا نه .
بسه دیگه.
تمام
یک همخونهی اتریشی دارم . بسیار موجود nerdی هستن ایشون . برایnerd توی فارسی ، یعنی یک چیزی که واقعن بخواد لباب کلام رو منتقل بکنه نداریم . بنابراین به همون nerd بسنده میکنیم. بعد این صبح بلند میشه ، چششو باز نکرده میره تلویزیونو روشن میکنه . همیشه هم بلااستثنا نشنال جئوگرافی میبینه . بعد این سه هفته نبود ، رفتهبود دوبی و بعد خونهشونو بعدش مونیخ و اینا ، این تلویزیونه هم خاموش بود ، یک حالی میکردیم ، دیروز برگشته ، صبح چشمو باز کردهم میبینم صدای تلویزیون میاد. و خب این خوب ... ؟ نیست .
یه دونه از این جالباسیا که آویزون میکنن پشت در ، گرفتم ، بعد قطری که برای در در نظر گرفتهبودن تقریبن نصف قطر در اتاق من بود و من طی تلاش مثالزدنیای که از خودم نشون دادم در جهت راست و ریس کردن اندازهها ، زدم شکستمش گذاشتم کنار. اینم خب مشخصه که خوب ... ؟ نیست .
در راستای این سرماخوردهگیه ، رفتهم تو بقالی آبپرتقال گرفتم ، (بسته بندیش شبیه تکدانه بزرگای ایرانه ، عین رانیه اما ، پالپ داره) خانوم بقال میفرمان که حالا که دو تا برداشتی ، جایزه داری . بعد رفت دست کرد اونطرف و اینطرف که یعنی من دارم دنبال جایزهت میگردم و اینها. منم مریض و نزار دارم نگاه میکنم که حالا میخواد چی برام در بیاره . یه دونه چیز (دقیقن چیز) بِنفش درآورده میگه این جایزهته . بعدن کاشف به عمل اومد که یک کیفطوری هست . تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که گاوهایی که تو اسپانیا باهاشون گاوبازی میکنن آیا به رنگ بِنفش هم حساس هستند یا نه .
بسه دیگه.
تمام
No comments:
Post a Comment