سنگریزه ها علی رغم باد به نسبت تندی که میوزد تکانی نمیخورند . در واقع سنگریزه ها محکم به زمین چسبیده اند . اما باد که گرد هم میوَزد خاک زیادی بلند کرده . همه ی این ها توی یک کادر بسته دیده میشوند . بعد دوربین آرام آرام بالا می آید . کابویی پشت به دوربین . رو به خورشید دو ساعت مانده به غروب انگار که میخواهد با کسی دوئل کند دیده میشود . تابلو است که تصویرش اُور اکسپوزد است . باد هنوز میوزد . از همین پشت معلوم است که یک شاخه ی معلوم نیست چه گوشه ی لبش میچرخد . سرش هم پایین است .
کابوی : هی پیرمرد !
دوربین کمی به سمت راست میرود . باز هم به سمت راست میرود . دیگر حالا رسیده به یک ساختمانی که سردرش نوشته است سالن . کسی نیست . ساختمان را میرود بالا . روی سقف هم کسی نیست . انگار که گاف بدی داده باشد به سرعت دوباره کادر اوراکسپوزد شده ی کابوی را میگیرد . اما کابوی صورتش به طرف چپ است . شاخه ی معلوم نیست چه هم گوشه ی لبش واضح است . دوربین با این که کمی روی کابوی اور اکسپوزد شده معطل کرده اما انگار که آن تصاویر سمت راست سالن و این ها قسمتی از فیلم بوده و در دکوپاز با حروف بولد نوشته شده ن میچرخد سمت چپ .
پیرمردی کچل ‌، لاغر ، با لباس تمام چرم ، نشسته کنار در سالنی که عین سالن روبرو است . در حال دوختن کفشش است انگار . دوربین رویش ایستاده . قاعدتن باید حرفی بزند . نمیزند . دوربین میرود که برود سمت کابوی اوراکسپوزد شده .هنوز پیرمرد لاغر از کادر خارج نشده سریع برمیگردد رویش دوباره . اما او چیزی نگفته . حتی قشنگ دیده میشود که نیم نگاهی زیر چشمی به دوربین می اندازد و به کارش ادامه میدهد . دوربین به همان سیاق قبل انگار که هیچ اشتباهی نشده آرام میرود روی کابوی اوراکسپوزد شده .
کابوی : پیرمرد با توام لعنتی !
لام لعنتی را طوری میگوید انگار توی دهانش حبابی ترکیده . دوربین سمت پیرمرد نمیرود . به وضوح از او ترسیده .موسیقی پخش میشود .
.

دوربین در حالی که به عقب میرود سرش را هم میچرخاند سمت چپ . یک طوری کادر را میبندد که هم کابوی هم پیرمرد تویش دیده میشوند . کابوی هفت تیرش را به سرعت بیرون میکشد . «اَه نشد» هفت تیر را به جایش برمیگرداند . دو سه بار مشقی ادای هفت تیر بیرون کشیدن را درمیاورد . آرام . بعد هفت تیر را غیر مشقی بیرون میکشد . هنوز دستش توی هوا آرام نگرفته که گلوله ای توی پای چپش خالی میکند .
دقیقن مشخص است خیلی دردش گرفته . «هی پیرمرد !» پیرمرد انگار که چشمش نزدیک بین باشد ، پلک هایش را کمی روی هم میکشد و به سختی به سمتی که صدای شلیک آمده نگاه میکند . بعد سرش را میبرد بالا و کابوی را نگاه میکند . چشمهایش هم انگار دیگر نزدیک بین نیستند .
پیرمرد «شت . این چه کثافتی بود مرتیکه ی خل وضع ؟»
کابوی «این گوله واسه خاطر این بود که سه بار صدات نکنم ، سه بار صدا کردنت یعنی ... یعنی ...» اشک از گوشه ی چشمش میغلتد . دوربین هم زوم کرده روی اشک . میرود لای ریش ها و دیگر دیده نمیشود .
پیرمرد «هاه؟»
کابوی راه افتاده . بدجوری میشلد . تا غروب حالا یک ساعت و چهل و هشت دقیقه مانده . شاخه را هم تف میکند .
پیرمرد «اما تو که سه بار صدام زدی مرد» بلند میشود و پشت سر کابوی به راه میافتد . او هم میشلد .
یک ساعت و چهل و شش دقیقه مانده به غروب .

1 comment:

  1. خیلی وقته میام اینجا و بدون کامنت میرم . خواستم بگم میخونمت ..هرچند واسه دل خودت بنویسی نوشته هات دوست دارم .
    همین

    ReplyDelete