دکتر تویسرکانیْ نامی یک سری جلسات «تئوری روانکاوی» توی دانشگاه تهران برگزار کردهبود سالها پیش. اوایل دههی هشتاد خورشیدی. فایلهای صوتی ِ جلساتش روی اینترنت هست. همین چهار تا کلمه که تا اینجا نوشتهام را گوگل کنید اگر خواستید. خوب حرف میزند. نرم و بدون عجله. از فروید شروع میکند، بعد میرود سراغ یونگ، بعد کمی لکان میگوید بعدتر میرسد به مارکس، یک جاهایی از مکتب فرانکفورت میگوید، دو جلسه آن وسطها در مورد جامعهی مردسالار حرف میزند و خلاصه از هر دری از فلسفه و هنر و حتی فیزیک میگوید. خودش تا جایی که یادم هست یک رشتهی مهندسی خوانده و بعد هم یک رشتهی پایهای شبیه ریاضی مثلن. دقیق یادم نیست. میخواهم بگویم که همه چیز را خیلی منطقی بررسی میکند. حتی توی دو سه جلسه نقد فیلمش که یک جلسهی کاملش اگر درست یادم ماندهباشد در مورد فیلم «انجمن شاعران مرده» بود، با اینکه قرار بود نقدْ نقد ِ روانکاوانه باشد، یک رنگی از منطق ریاضیاتی که نمیدانم چطور توصیفش کنم داشت. بگذریم.
توی یکی از جلسات میگوید که ژان لوک گدار رفتهبوده پیش نمیدانم که و بهش گفتهبوده که میخواهد فیلمی بسازد. حقیقتن مطمئن نیستم که گدار بود یا کس دیگر. حتی یادم نیست که توی کتابی این را نوشته یا کسی نقل کرده. خود دکتر تویسرکانی برای همه چیزی که میگوید اما رفرنس درست و مبسوط میدهد. خلاصه میگوید که میخواهد فیلمی بسازد در مورد چند نفر که سوار یک ماشین دارند توی یک جادهای میروند. اما نمیداند که کجا دارند میروند. نمیداند که چهکارهاند. میداند که هوا فلانطور است، مه است مثلن و اینها. فقط حس آن پلان را میدانسته و نه هیچ چیز دیگر. این پست که تا اینجا یک آش شلهقلمکاری شد از نمیدانمها و مطمئن نیستمها، یکی دیگر هم بگویم طوری نمیشود. این داستان را یادم هست برای این میگوید که شاعرانگیِ تولیدِ اثر هنری و تقابلش با ساخت یک «چیز» منطقی با مثلن رویکرد ریاضیاتی و مهندسی را بگوید. که چطور هنر بهوجود میآید و فرقش با تولید چیست. الآن دارم به این افعالی که توی جملهی قبل به کار بردم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم که اینها همه توضیح میخواهد اما بگذریم باز.
تمام این پست را برای این نوشتم که این آهنگ وسط پلیلیستی که شش سال است دارم تقریبن هر روز بهش آهنگ اضافه میکنم پلی شد و خیلی گدارطور دلم خواست که چیزی بنویسم. قرار بود در مورد آدمی باشد که دلش تنگ است و دارد وسط محل کارش به جایی پایین مونیتورش، به مارکی که انگار کسی قبلن تلاش کرده بکَندش و بعد منصرف شده نگاه میکند.
توی یکی از جلسات میگوید که ژان لوک گدار رفتهبوده پیش نمیدانم که و بهش گفتهبوده که میخواهد فیلمی بسازد. حقیقتن مطمئن نیستم که گدار بود یا کس دیگر. حتی یادم نیست که توی کتابی این را نوشته یا کسی نقل کرده. خود دکتر تویسرکانی برای همه چیزی که میگوید اما رفرنس درست و مبسوط میدهد. خلاصه میگوید که میخواهد فیلمی بسازد در مورد چند نفر که سوار یک ماشین دارند توی یک جادهای میروند. اما نمیداند که کجا دارند میروند. نمیداند که چهکارهاند. میداند که هوا فلانطور است، مه است مثلن و اینها. فقط حس آن پلان را میدانسته و نه هیچ چیز دیگر. این پست که تا اینجا یک آش شلهقلمکاری شد از نمیدانمها و مطمئن نیستمها، یکی دیگر هم بگویم طوری نمیشود. این داستان را یادم هست برای این میگوید که شاعرانگیِ تولیدِ اثر هنری و تقابلش با ساخت یک «چیز» منطقی با مثلن رویکرد ریاضیاتی و مهندسی را بگوید. که چطور هنر بهوجود میآید و فرقش با تولید چیست. الآن دارم به این افعالی که توی جملهی قبل به کار بردم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم که اینها همه توضیح میخواهد اما بگذریم باز.
تمام این پست را برای این نوشتم که این آهنگ وسط پلیلیستی که شش سال است دارم تقریبن هر روز بهش آهنگ اضافه میکنم پلی شد و خیلی گدارطور دلم خواست که چیزی بنویسم. قرار بود در مورد آدمی باشد که دلش تنگ است و دارد وسط محل کارش به جایی پایین مونیتورش، به مارکی که انگار کسی قبلن تلاش کرده بکَندش و بعد منصرف شده نگاه میکند.
No comments:
Post a Comment