«خ»، همخانهام، داد زد که «بیا این را ببین، حتمن حالت بههم میخورد». با تعجب از درگاهی اتاقم نگاهش کردم. وسط آشپزخانه ایستادهبود. پرسیدم که آیا فکر میکند من مریضم که داد زد زودتر بروم و با دستش به جایی روی قرنیزهای پشت سینک اشارهکرد. پر بود از مورچه. میداند از هرنوع حشره، نرمتن، بندتن و غیره بیزارم. گفت که آب را جوش کنم. پرسیدم برای چه که خودش با بیحوصلگی دکمهی کتری برقی را زد. گفت که باید آب جوش بریزیم توی سوراخشان. گفتم که راحتتر است که توی سوراخ را اسپری کنیم. طبق معمول همیشهی عقل کل بودهگیش گفت که نه و اول باید آب بریزیم و بعد اسپری کنیم. چیزی نگفتم. نکاه کردم به سوراخی که مورچهها از تویش درمیآمدند و میرفتند جایی پشت پنجرهی آشپزخانه و بعدتر مسیری طولانی تا جایی که دیگر دیدهنمیشد.
آب جوش را توی سوراخ ریخت و سیگاری آتش زد. من رفتم و توی بالکن ایستادم. زنی کنار استخر خانهی روبرویی آفتاب میگرفت.
آب جوش را توی سوراخ ریخت و سیگاری آتش زد. من رفتم و توی بالکن ایستادم. زنی کنار استخر خانهی روبرویی آفتاب میگرفت.
استخر خانهی روبهرویی را
ReplyDeleteنه، حقیقت، هیچ
ReplyDeleteشما میدونم استخر دوست نداری. من ال خودم گفتم
Deleteها، استخر خونهی روبرویی ال خودت را پس : )
Delete