بعد از روز آخر


نشسته‌ام توی یک رستوران خیلی سنتی‌ای به اسم یاکون. توست‌های بسیار لذیذی دارند. توست‌های کایاشان بسیار معروف است و عمومن هم همه همان را سفارش می‌دهند. آدمی که پشت دخل می‌ایستدْ بعد از گرفتن سفارش می‌پرسد که چه می‌نوشید. قبلن همین‌جا نوشته‌بودم که چند جور قهوه دارند. امروز من کُپی‌اُ سفارش دادم. قهوه‌ی روستد است که رویش آب جوش می‌ریزند صرفن و با شکر همش می‌زنند. آن اُ هم برای اُنلی است. یعنی که شیر ندارد. 

نیم ساعت دیگر جلسه دارم. جلسه که نیست، بیشتر دعواست. باید بروم و جواب وندور شبکه‌ی زیرساخت اپلیکیشن کارفرمایی را بدهم که توی شش ماه گذشته تنها سوالش این بوده که چرا اساسن باید چیزی را تغییر بدهند. تا حالا گزارش نهایی بدون مبالغه هفت بار رفته تا بالاترین هیئت تصمیم‌گیری که اگر مناسبات کاری نبود و می‌تواستم اسمش را بگویم مشخص می‌بود که چقدر همه چیزِ این رفت و آمد گزارش به بالا و پایین ِ سازمان عجیب است. عین این هفت بار، و دقیقن هربار، ایرادات جدیدی از خود گزارش که نه بل از رویکرد وندورها به گزارش گرفته‌شده. یعنی هربار با خودمان فکر کرده‌ایم که خب این را پیگیری می‌کنیم و تمام می‌شود اما هر بار نمی‌شود و می‌رود برای جلسه‌ی بعدی و بعدی و بعدی. حالا امروز دارم می‌روم توی یک جلسه‌ای بنشینم و از چیزی دفاع کنم که خودم اعتقاد چندانی به‌ش ندارم. تصمیم گرفته‌ام که همان اول به این ویلسون‌نام ِ همیشه حاضربه‌یراق برای بلند کردن صدایش بگویم که لطفن متوجه باشد که این نیازمندی‌های جدید نه تنها از طرف من و شرکت متبوعم نیست که حتی مورد قبول‌مان هم نیست. ان‌شالله تعالی از همان‌جا امورات درست پیش خواهند رفت. اگر نرفت هم که خب من هیچ، من یقینن فقط نگاه و جواب‌های تقریبن سربالا که اساسن این موضوع البته که من را توی یک سال گذشته به شدت فرسوده اما یک حُسنی که داشته‌ این بوده که پوستم برای کار کردن با این جور کارفرماها (شما بخوانید دولتی) به شدت کلفت شده‌‌است.

دیروز توی دماغم هنوز می‌سوخت. هربار تب دارم تنها نمودش سوزش توی دماغم است. دو روزی بود که تقریبن افتاده‌بودم توی تخت و سه‌شنبه‌اش را هم که از دو هفته قبلش برای برگزاری خصوصی سال نوی خورشیدی برای خودم مرخصی گرفته‌بودم تبدیل کرد به استعلاجی. علی‌ای‌حال دیروز، بعد از دو روز هر‌چهار‌ساعت دو تا پانادول و زرت و زرت پرتقال خوردن و قرص ویتامین سی مِک‌زدن بهتر بودم کمی. باید می‌رفتم دیتا سنتر یک کارفرمای دیگری که از همان سنخ و صنف کلاینت پاراگراف پیش بود. شال و کلاه کردم رسمن. شلوار کشی چسبانی زیر جین‌هایم پوشیدم و با خودم پولیور کلاه‌داری برداشتم که توی زمهریر ایرکاندیشنرها یخ نبندم. دو ساعت از شروع کار نگذشته‌بود که ایمیلی از رییسم دریافت کردم مبنی بر این‌که یادم نرود که آن شب شامی دعوتیم از طرف یکی از شرکت‌هایی که باهاشان کار می‌کنیم. تعجب کردم که فراموشش کرده‌بودم اما نه آن‌قدرها البته. تازگی‌ها اگر چیزی را یادداشت نکنم قطعن از یادش خواهم برد. به راحتی گذاشته‌ام‌ش به حساب بی‌خیالی ِ بعد از سی. یک دفترچه‌ی سررسید‌طور هم خریده‌ام که کنار تقویم اپل و گوگل و فیسبوک ازش استفاده می‌کنم برای رتق و فتق امور و هنوز هم پیش می‌آید که این‌طور یک چیزهایی را از یاد ببرم. مسج دادم به رییس که مستقیم همان‌جا توی هتل کارلتون می‌بینمش. ساعت شامْ از شش و نیم بود تا نه و نیم. رسمن غصه‌ام شده‌بود که حالا با این حال باید برگردم بروم خانه و لباس عوض کنم و اصلاح کنم و این‌ها. روی اینویتیشن شامی که رییس فوروارد کرده‌بود برایمْ ضربه‌زدم که به تقویم گوگلم اضافه شود. اضافه شد اما غم‌انگیز ماجرا این‌جا بود که چسبیده به‌ آن ایونتْ قرار بود انگار که ایجنت پرودنشال را ببینم. نه برای کار بل برای امور شخصی. شش تا شش و نیم. یکی وسط برج و باروی داون‌تاون و یکی لااقل چهار تا ایستگاه مترو آن‌طرف‌تر. سکوت کردم و این‌بار غمگین شدم. حقیقتن غمگین. ایده‌ای نداشتم از این‌که این‌همه کثافت‌کاری چطور ممکن است ازم بربیاید. آن هم توی روزی که از صبحش با خودم گفته‌بودم که امروز زودتر از موعدْ کارم توی دیتاسنتر تمام می‌شود و برمی‌گردم خانه و دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم.

ایجنت پرودنشال را توی ایستگاه مترو دیده‌بودم. ساعت نه صبح بود که داشتم‌ بدوبدو می‌رفتم به سمت دفترْ که دختری ریزه‌اندام جلویم را گرفت و پرسید که آیا دو دقیقه وقت دارم یا نه. اولش تصورم این بود که برای یکی از همین موسسات خیریه‌ای که این روزها مثل چی از زیر زمین می‌رویند کار می‌کند و گفتم که نه. بعد همان‌طور که ازش دور می‌شدم داد زد که جدن فقط یک دقیقه طول می‌کشد و آیا من بیمه‌ی عمر دارم یا نه؟ ایستادم. مدتی بود که توی فکرش بودم که باید همچو چیزی داشته‌باشم و از چند نفری هم پرسیده‌بودم و خودم هم یک تحقیقاتی کرده‌بودم و هیچ‌وقت به جمع‌بندی خاصی نرسیده‌بودم و این‌طور شده‌بود که نشده‌بود تا آن وقت. ایستادم و گفتم نه. گفت اسمم را و شماره‌ی تلفنم را به‌ش بدهم تا باهام تماس بگیرد و «خوب» توضیح بدهد. آن روز متوجه معنی خوب نشدم اما ده روز بعد که باهام تماس گرفت و قراری گذاشتیم توی یکی از استارباکس‌های نزدیک شرکت و برایم تمام پلن‌هایشان را دوره کرد کاملن شیرفهم شدم که وقتی ایجنت یک شرکت بیمه می‌گوید «توضیح خوب» از چه حرف می‌زند. گفته‌بودمش که باید فکر کنم و خیلی مطمئن نیستم و آیا می‌شود که یک بار دیگر هم‌دیگر را ببینیم تا من هم وقت بیشتری برای فکر کردن داشته‌باشم یا نه. همان‌طور شد و برای بار دوم که توی استارباکس مذکور نشسته‌بودیم یک پلان کاستومایزشده برای من گذاشت جلویم و برایم قریب به بیست دقیقه توضیحش داد. به غایت تحت‌تاثیر قرار گرفته‌بودم اما هنوز ته دلم نمی‌دانستم که باید چه بکنم. قبل از این‌که چیزی‌ بگویم خودش گفت که یک تا دو هفته به همه چیز فکر بکنم و بعد تصمیمم را به‌ش بگویم. توی آن یک تا دو هفته اما که بدون هیچ برنامه و خبر قبلی دکتر وانگ توی چشم‌هایم نگاه کرده‌بود و گفته‌بود که سمپتم‌ها می‌توانند مشکوک به سرطان باشند و سه روز بعدش خودم را برای بار دوم توی شش ماه گذشته‌اش روی تخت جراحی دیدم برم «خوب» مشتبه شد که یقینن باید برای یک زمان مفروضی که خداوند دور بدارد انشالله برنامه‌ی حداقلی‌ای داشته‌باشم.

کارهایم را تمام کردم و یک ساعت زودتر از دیتاسنتر بیرون آمدم و زیر باران استوایی ِ سنگاپور تاکسی گرفتم و به سمت خانه رفتم. سوار که شدم و دستی روی موهای خیسم که کشیدم به ایجنت پرودنشال، کاساندرا، اسمس دادم که آیا ممکن است کمی زودتر همدیگر را ببینیم که ایشان فی‌الفور جواب داد که «هاها ما قرارمان هفته‌ی دیگر است».خیره مانده‌بودم به صفحه‌ی گوشی و کار خاصی به ذهنم نمی‌رسید که انجام بدهم. پرسیدم که واقعن قرارمان هفته‌ی بعد است یا دارد بیرون از مناسبات ایجنت و کلاینتی باهام شوخی می‌کند که گفت نه و راست می‌گوید و قرارمان قطعن همان هفته‌ی بعد است. تشکر کردم و گفتم که پس بهتر و همان هفته‌ی بعد می‌بینمش.

به خانه که رسیدم هنوز خورشید توی آسمان‌ بود. به صورت طبیعی همیشه بعد از غروب یا حداکثر چند دقیقه مانده به غروب به خانه می‌رسم. دیدن نور ِ نیم‌روز ِ ابری توی خانه حس عجیبی داشت. انگار قرار نباشد آن وقت روز آن‌جا باشم. تو  بگو یک آدم اضافه توی خانه‌ی خودم. چند دقیقه‌ای روی کاناپه نشستم و بعد شروع کردم به آماده شدن. لباس اتو کردم و دوش گرفتم و اصلاح کردم و کراوات گره‌زدم و بیزنس‌کارت‌هایم را توی جیب کتم گذاشتم و آماده بودم که بروم بیرون که رییس جواب اسمس صبحم را داد که «هاها شام هفته‌ی دیگر است». برای چند ثانیه‌ای خودم را به صورت های‌انگِلْ‌شات دیدم که به گوشی‌ام خیره‌بودم و داشتم با خودم به همه چیز فکر می‌کردم جز تنفر همیشگی‌ام از خفه‌کنندگی گره ِ کراوات. جواب دادم که سرجدش شوخی نکند و من هم‌حالا در حال خارج شدن از خانه‌ام که گفت شوخی نمی‌کند و آن اینوایت قبلی را اشتباه فرستاده‌ و بعد هم یک قدم آمد جلوتر که من که می‌دانستم شام بیست و نهم است بعد از دیدن این‌که یک‌دفعه افتاده به امروز برای چه برایم سوال نشد اساسن؟ جوابی نداشتم. هیچ جوابی. گفتم که نمی‌دانم و این روزها سرم شلوغ است و فکرم مشغول است و حدس زدم که اشتباه به یادم مانده‌بوده که هفته‌ی بعد است و حالا طوری نیست و خداحافظ.

No comments:

Post a Comment