چیزهایی هست که تویمان مانده. تهنشین هم نه، درست شبیه همان مثالی که معلمهای دوران ابتدایی از محلول جامد در گاز برایمان میزدند که «نگاه کنید به این رگهی اُریب نوری که از پنجره به کف کلاس میتابد و ببینید که تویش چقدر چیزها غوطهورند؟»، این «چیزها» داخلمان مانده. میروند بالا، میآیند پایین و (با بسامدی بیاندازه) باعث میشوند ترسهامان را دوباره زندگی کنیم، شرمهایمان را دهباره خجالتبکشیم و خشمهایمان را هزارباره پا به زمین بکوبیم.
شنبهها ساعت ده صبح، مجالی شده برایم که روی آن صندلی راحتی طوسی بنشینم، دستهایم را زیر چانهها جاگیر کنم و با لبخند نگاه کنم به رگهی نوری که دکتر قریب با دقت روبروی چشمم باز میتاباند. من؟ نگاه میکنم به محلول، به دانهها، به حرکتشان، به اسمهایشان، به قدمتشان، به شکلشان. این وسط به زخمها هم فکر میکنم. به زمان از دسترفته. به آنچه نباید میشد و شد و برعکسش هم. میگویم که «دکتر میدانم که باید از این بهتر بدانم، و میدانم هم، اما توی آن لحظهی مهیبِ مواجهه با این دانهها وقتی انتظارشان را ندارم، انگار که یخ میبندم. فقط نگاه میکنم، هیچ از زبانم، که از مغزم بیرون نمیآید». دکتر قریب؟ تبعاً همان تشرِ قدیمی را میزند که «روایت درستهات را از دست نده». روایت درستهی من؟ همان همیشگی. عوض شدن جای سوژه و ابژه مثلاً. فراموش کردن ایده و چسبیدن به روایت دستچندم مثلاً. گدایی تفسیر به جای طلبِ معنی.
زیادی پرطمطراق است؟ بگذار باشد.
No comments:
Post a Comment