«شین» ایستادهبود روبروم و داشت برام پرزنت میکرد. داشت خودش رو آماده میکرد برای کنفرانسی که امروز براش سوار قطار شد و رفت به شهر همجوار. نوت برمیداشتم و با دقت بهش نگاه میکردم. تموم که شد براش گفتم که چی فکر میکردم و بعضی چیزها رو با هم تمرین کردیم. حرکات بدن، سکون و سکوتگذاری، حتی اینکه کدوم شوخی بامزهتره و کجا اگر بگه بهتره. و بله این اولین باری نبود که این کار رو میکردم. بار قبل توی استارباکس کنار یونایتدسکوئر بود. ساعت هفتهشت عصر بود و ما دو طرف یه میز قهوهی کوتاه نشستهبودیم. مقدار زیادی امید و آرزو هم توی هوا وُ توی دل من موج میزد. بعدنها «ی» بهم گفت اونروزهام خوشحالترین نسخهای بوده که از من دیده. آخرش؟ :)
No comments:
Post a Comment