ساعت یازده ِ شب همخانهام در اتاقم را زد و منتظر جواب من ماند. بیشتر از همخانه است دیگر. زمان خوبی از روز را با هم میگذرانیم. از معدود آدمهاییست که حرفهایی که میزند رنگی از تفکر دارند. طبعن با تمام آرائش موافق نیستم و گاهی هم به درستی از کوره به درم میبرد اما به قول انگلیسیزبانها قلب قشنگی دارد و همین باعث شده که هربار از دستش عصبی میشوم به همینها فکر کنم و کمی بعدش بهتر باشم. در اتاقم را زد و منتظر ماند. قبلش چند بار سیاوش سیاوش کردهبود. شنیدهبودم که درب خانه باز شدهبود و آمدهبود تو. به محض اینکه در باز شدهبود داد زدهبود «سیاوش» و من حتم کردهبودم که باز مست است. نبود. خوب مینوشد. یعنی اگر بنوشد آنقدری مینوشد که دنیا و مافیها برایش بصورت کلی رنگ میبازند و بعد میپردازد به ایدههای زیرشکمی و آنوقتهاست که هم ازش فراری میشوم و هم برایش نگران. مست نبود اما آن شب. بعد از دو بار صدا زدن اسمم با نوک تمام انگشتانش دو بار زد به در اتاقم و پرسید که آیا هستم یا نه. گفتم بیاید تو. داشتم با مادر و پدر روی ایمو حرف میزدم. حرف زیادی نداشتیم. یعنی فیالواقع بعد از اینکه مدتی از مهاجرت میگذرد اساسن دیگر حرفی نمیماند. هر دو طرف دارند زندگیشان را میکنند و اشتراک گذاشتن اینکه نهار چه خوردهاند یا لباس چه پوشیدهاند برایشان محلی از اعراب ندارد. علی ای حال این لزوم حرف زدن عین چی آن وسط میماند و منجر میشود به «دیگه چه خبر»هایی که آدم از شنیدنش تنش به لرزه میافتد. از آنجا به بعد خلاقیت حرف اول را میزند. اینکه همان نگفتنیها را یکجوری نگویی که نه خودت اذیت شوی و نه آنطرف دیگر. اینکه چطور تذکر بدهی که این بار پنجم بود توی ده دقیقهی گذشته که طرف مقابل حالت را پرسیده هم هنر متعالیای میطلبد که بماند حالا. با پنجتا ناخن دو بار زد روی در و من داد زدم که بیاید توی. روی تخت دراز کشیدهبودم. همزمان با باز کردن در هدفون سمت چپ را بیرون آورد و گفت «میشود کمکم کنی؟» پرسیدم که چه شدهاست و گفت که پرندهای توی راهرو گیره افتاده. گفتم که میدانم و من هم ساعت شش و نیم که از پلهها بالا میآمدم آنجا بود. گفت که بهتر است یکجوری بفرستیمش بیرون و فکر میکند که حیوان ترسیده. بعد اضافه کرد که ساعت یازده ِ صبح که میرفته سر کار هم پرنده آنجا بوده و حتمن خیلی ترسیده هم. ترسیدن را دوبار گفت. بلند شدم و به والدین اطلاع دادم که چند دقیقهی دیگر باز باهاشان تماس میگیرم. همخانهام یک سطل چوبی ِ دردار را برداشت و انگار که بخواهد مازنی برقصد دستهایش را خیلی به هم نزدیک کرد و با پشتی خمیده به سمت پرنده رفت. کبوتر توی پاگرد اول بود. خیلی آرام به سمتش گام برداشت و پرنده هم آرام آرام به سمت پایین ِ پلهها رفت. من هم هر دوشان را دنبال کردم. خیلی تر و تمیز همه با هم از خانه خارج شدیم و تازه آنجا بود که فهمیدیم پرنده بالش مشکلی دارد و نمیتواند پرواز کند انگار. قدم زنان از حیاطْطور ِ جلوی خانه بیرون رفت و بعد ده قدم آنطرفتر از زیر فنس ِ کوتاه جلوی گاراژ دوباره برگشت تو. همخانهام دستهایش را گذاشت روی فنسها و نفس عمیق غمگینی کشید. گفتم «بیا برویم بالا» .همانطور خیره به کبوتر جواب داد که «بالش مشکل دارد». گفتم که دیگر کاری از دست ما برنمیآید و بهتر است برگردیم بالا. همخانه برگشت سمت من که چیزی بگوید اما حرفش را خورد. چند قدم بهش نزدیک شدم و از بالای فنس نگاهی به کبوتر انداختم. شبیه آدمی که دستهاش توی جیبش باشد به جایی روی طبقهی اول ساختمان خیرهماندهبود. گفتم «برویم» و با کف دست آرام به پشتش زدم. توی پلهها گفت «Thanks for the moral help» پرسیدم «?Modern help» که حرفش را تکرار کرد و بعد رفت توی اتاقش.
یک ساعت بعد باران تندی شروع شد. در حال حرف زدن با مادر بودم. پدر هم از گوشهی سمت راست گوشی مادر سرک کشیده بود و گوش میداد. بیرون را نگاه کردم و باز برگشتم سمت مادر. پرسید که چه شدهاست. گفتم «باران شد. حالا این کبوتر چه میشود.» پدر گفت «گربههای پایین خانهتان هم هستند». گفتم که «خانمی که هر شب برای گربهها غذا میآورد امشب هم آمده و نباید گرسنه باشند». پدر لبخندی زد و گفت که پس از آن جهت میتواند خیالم راحت باشد. حقیقت اما این بود که خانمی که علیوار هر شب برای گربههای پایین خانه غذا میآورد آن شب نیامدهبود. گفتنش اما مسالهای را حل نمیکرد. تازه ممکن بود آن وسطها کسی چیزی از خوردهشدن کبوتر توسط گربههای گرسنهی پایین خانه بگوید که به کلی از تحمل من خارج بود. منطقن چیزی بواسطهی گفتهشدن اتفاق نمیافتد، مغز من اما امور را خیلی ساده و احمقانه به یکدیگر وصل میکند. یعنی اگر کسی یک چیز منفیای بگوید آن چیز توی ذهن من اتفاق میافتد و تا زمانی که بتوانم فراموشش کنم هزار بار دیگر هم خودش را تکرار میکند و اینطوری با تقریب خوبی از زندگی میافتم. روز طولانیای را تمام کردهبودم و ترجیحم بود که به چیزی بهغیر از کتابی که این روزها میخوانم و آن یک موضوعی که تمام مغزم را این روزها گرفته فکر نکنم. در حال خواندن کتابی از موراکامی هستم. کتاب خوشخوانیست اما ابدن به خوبی کتاب دیگری که ازش خواندهام و بسیار دوستش داشتم نیست. البته کتاب دیگر را وقتی خیلی جوان بودم خواندم و بخش بزرگیش هم توی اتوبوس اصفهان به تهران بود. یادم هست که توی ترمینال کاوه کتاب را باز کردم و توی پلیسراه سلفجگان صد و بیست سی صفحهاش تمام شدهبود. کتاب بهشدت جذاب بود و فارغ از عجایب ژاپنیاش پرسوناژ خیلی دقیقی داشت. این بود که بهخوبی درگیرش شدهبودم و مطمئن نیستم که توی همان اتوبوس تمامش کردم یا نه اما یادم هست که وقتی توی ترافیک همت غرب به شرق بودیم شاید کمتر از پنجاه صفحه به آخرش ماندهبود. اینیکی اما آنطور نیست. یکربعی قبل از خواب میخوانم. ده دقیقه توی متروی صبح و هماناندازه هم توی قطار عصر. بعد از یک هفته تازه دویست صفحه تمام شده که با استانداردهای من خیلی کم است اما خب موفقیتی که برای خودم قائلم دوباره کتاب خواندن است. صادقانهاش این است که به نظر میآید که مغزم راحتترش است که مزخرفات یکی دو دقیقهای روی فیسبوک و اینستاگرام ببیند تا یک چیز سروتهدار را توی یک پروسهی طولانی تمام کند. هنوز هم وسط کتاب خواندن یک چشمم به گوشیام است اما هر چه بیشتر میگذرد جنگْ سادهتر میشود. انگار که بعد از یکمدتی ولنگاری باز برگردی به چیزی که اصالت دارد. بههرحال تحمل شنیدن هیچ چیز منفیای را نداشتم و همین شد که گفتم شخص مزبور آمده و کارش را انجام داده و رفته. در این حین و بین اما تمام حواسم به کبوتر بود و اینکه الآن قطعن خیس شده و بال پروازی هم اگر میداشت توی این باران استوایی هیچ ممکن نبود بتواند استفادهای ازش بکند. مکالمه را یکجوری تمام کردم و ایستادم کنار پنجره و بیرون را تماشا کردم. بعد از دو دقیقه خیرهماندن به خیابان بارانی تلاش کردم بدون باز کردن پنجره جایی را که آخرین بار کبوتر را دیدهبودم نگاه کنم. طبعن موفقیتی در پی نداشت. آخرین بار کبوتر دقیقن زیر پنجرهی اتاق خوابم بود و تنها در صورتی ممکن بود دوباره آن نقطه را ببینم که قوانین فیزیک نور نقض میشدند. با این حال پیشانیام را به تمامی به شیشه چسباندم و درحالیکه پلکهای بالایم به سمت بالا کش آمدهبودند با خودم فکر کردم شاید کبوتر با همان دستهای توی جیبش بیاید و کمی زیر باران قدم بزند و من بتوانم ببینمش. این مورد هم اتفاق نیافتاد و من بدون هیچ نتیجهای مسواک زدم و خوابیدم.
قبل از خواب به تمام سه رانندهی اوبری که آن روز دیدهبودم فکر کردم و مطمئن بودم خوشحالتر میبودم اگر لااقل دوتایشان به جای حیوان بیچاره توی باران گیر میکردند. ساعت سه بعد از ظهر جلسهای در منتها الیه شرق شهر داشتم. صبح باید میرفتم به دفتر خودمان در منتها الیه جنوب شهر و راس دوازده باید خودم را میرساندم به ادارهی مالیه. ساعت یک بعد از ظهر خانه بودم. فاصلهام با محل جلسه را چک کردم و تصمیم گرفتم که ساعت دو و پانزده دقیقه اوبر خبر کنم. یک زمانی را با تلفن صحبت کردم و بعد نهار خوردم و بعدتر اولهای قسمت نهم «The Crown» را تماشا کردم و راس ساعت دو و پانزده دقیقه اپ را باز کردم و ماشینی خواستم. به محض پیدا شدن ماشین از خانه خارج شدم و پایین دم در منتظر ماندم. روی نقشه ماشین را زیرنظر گرفتم. توی دو دقیقهی اول دو تا چهارراه مانده به خانه بدون حرکت ایستادهبود. بعد به مدت دو دقیقه تصمیم گرفت در جهتی کاملن مخالف رانندگی کند که همان باعث شد برای برگشتن به مسیر اصلی چهار دقیقه دیگر لازم داشتهباشد. وقتی بالاخره به مسیر درست برگشت باز یک دقیقهای بدون حرکت ایستاد و بعد از یک یو-ترن دور زد و شروع کرد به دور شدن از من. خیره ماندهبودم به گوشی و نمیدانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. باهاش تماس گرفتم و پرسیدم که آیا یک در میلیون ممکن است که راه را بلد باشد که گفت بلد است اما گم شدهاست. پرسیدم که آیا نقشه جلویش باز نیست و آیا نقشه کوتاهترین مسیر را نشان نمیدهد؟ گفت که باز است اما نمیتواند دنبالش کند. پرسیدم که به نظرش میتواند دو دقیقهی دیگر اینجا باشد چون من دیرم است که با افتخار گفت نه و ازم خواست که بوکینگ را کنسل کنم. گفتم که اگر من کنسل کنم شش دلار جریمه خواهم شد و خودش باید این کار را بکند. شروع کرد به چانه زدن که قطع کردم و دوباره از اوبر تقاضای ماشین کردم. در کمال ناباوری دوباره همان فیتوپلانکتون قبلی ریکوئست من را اکسپت کرد. کنسل کردم و باز ریکوئست دیگری فرستادم که باز همان اتفاق افتاد. زنگ زدم و گفتم که آیا نمیبیند که موردی که دارد اکسپت میکند من هستم که گفت چرا اما نمیتواند اکسپت نکند. توی این نقطه اوبر برای آن روز قسطش را در به هم ریختن اعصاب من به خوبی پرداخت کردهبود. گوشی را توی جیبم گذاشتم و به سمت ایستگاه تاکسی ِ شاپینگمالی که دو تا چهارراه تا خانه فاصله داشت دویدم. یک خیابان بالاتر یادم افتاد که کراوات نزدهام. تا برگردم و بروم بالا و کراوات را بچپانم توی کیفم و باز بدوم تا مال و تاکسی بگیرم و بنشینم تویش ساعت شدهبود دو سی و پنج دقیقه. تاکسی که راه افتاد حسی از خنکی توی کفش پای راستم کردم. وقتی نگاه کردم دیدم کفش زارایی که هنوز سه ماه نبود خریدهبودمش از داخل باز شده و فقط در صورتی که تمام کف پایم به صورت کامل روی زمین قرار داشتهباشد پارگیاش معلوم نمیشود. این دومین کفش زارا بود که این اتفاق برایش میافتاد. بعد از اولین تجربه حقیقتن نمیدانم که چطور شد که باز آن خطا را تکرار کردم. تنها چیزی که به خاطر دارم این بود که رفتهبودم توی فروشگاه درندشتشان توی خیابان ارچارد و دیدم که کفش هم دارند و من هم کفش لازم داشتم و دقیقن هم یادم هست که با خودم گفتم که کفشهای زارا خوب نیستند و زود پاره میشوند و نباید بخرم و با این حال یک جفت برداشتم و پوشیدم و توی آینه از کنار و روبرو نگاهش کردم و پرداخت کردم و برگشتم به خانه. خرید کفش از زارا به صورت غایی شبیه خریدن گوشی از سامسونگ است. صورت زیبایی دارد. توی آن مدتی هم که سرویس میدهد خوب کار میکند اما به محض اینکه نصف عمر رسمیاش را کرد بهصورت قطعی باید با گوشی جدیدی جایگزینش کرد. به هر حال من آن اشتباه را کردهبودم و مسئولیتش را هم باید میپذیرفتم. عکسی از کفشم برداشتم و برای مخاطب مربوطه فرستادم. معنی دقیق کارم را نمیدانم اما به نظرم کسی باید از این بدبیاریام مطلع میشد. کسی که میتوانست چیزی بگوید که احتمالن لبخندی بزنم. عکس را فرستادم و تا رسیدن به دفتر کارفرما از پنجره به بیرون خیرهشدم. جلسه تا ساعت چهار و ده دقیقه طول کشید و بعد من از نیمرخ با کارفرما دست دادم و دفترشان را ترک کردم. اوبر دیگری صدا کردم تا من را تا دفتر کلاینت بعدی ببرد. اینیکی به محض قطعی شدن بوکینگ اسمسی با سه اسمایلی ِ لبخند فرستاد و خودش را معرفی کرد. کاری که هیچ ضرورتی نداشت چون خود اوبر بهخوبی و با تصویر و امتیاز و الخ انجامش میدهد. بعد از سی ثانیه تماس گرفت و ازم خواست که نگران نباشم و او توی یک دقیقهی آینده خودش را به من خواهند رساند. من نگران چیزی نبودم. جلسهی بعدی نیم ساعت بعدش بود و کمی هم جا داشت که دیر برسم. خلاصه رسید و دیدم که صندلی عقبش به کلی پر است و مجبور شدم که روی صندلی جلو بنشینم. بعد از دو دقیقه متوجه شدم که این مورد از آن دسته است که علاقهي وافری به کامونیکیت کردن دارند و دقیقن توی بیست و پنج دقیقهی بعدش حتی سی ثانیه هم در سکوت نگذشت. برایم تمام مشکلات زندگیاش را با لبخند تعریف کرد و گفت که چرا دارد روزی چهارده ساعت رانندگی میکند. ماشینش سوباروی آبی ِ شاسیبلندی بود (سلام ِ دوباره به شما لیم) که به نظر ِمن ِ ماشیننشناس تیونشده میآمد. تمام مدت نگاهم به عقربهی سرعتش بود که روی چهلکیلومتر بر ساعت ثابت ماندهبود. وقت پیاده شدن دستش را دراز کرد سمتم. لبخند زدم و در را باز کردم. دست دادن باهاش به نظرم کاملن اضافی میآمد. طوری وانمود کردم که اگر بخواهم باهاش دست بدهم ممکن است موقع پیادهشدن تعادل بدنم به هم بخوردم و با سر روی زمین بیافتم و دیگر بلند نشوم. او هم «اوه» ِ چینی ِ رقتانگیز ِ بلندی کشید و دستش را عقب برد مبادا برای من اتفاقی بیافتد. در را بستم و نفس بلندی کشیدم. وارد ساختمان شدم و از اکسری عبور کردم و کارت شناساییام را تحویل دادم و کارت ویزیتوررا از دربانی که تصور میکرد تمام شکستهای زندگیاش تقصیر بازدیدکنندگان آن ساختماناند تحویل گرفتم و رفتم به طبقهی ششم. جلسه با بیست و پنج دقیقه تاخیر شروع شد. یک ساعت و نیم بعد با کفشی پاره و دستی به میلهی عمودی وسط واگن متروی شهری سنگاپور در حال خواندن فصل چهاردهم کتابم بودم و به نظرم اوبر نگرفتن بهترین تصمیم تمام روزم بود.
به عنوان نتیجه توی رختخواب با خودم فکر کردم که کار زیادی از من برنمیآید و من ایدهای در مورد بال پرنده نداشتم و درواقع در موقعیت عمل انجامشده قرار گرفتهبودم و این همخانهام بودکه باعث شدهبود حیوان بیچاره توی باران بماند. اگر به خودم بود ممکن که نه قطعی بود که کبوتر مذکور همانجا توی راهرو بماند. اما متاسفانه به من نبود. کمی بیشتر فکر کردن میتوانست به این نتیجه برساندم که من همیشه کارم همین است. اینکه به جای حل کردن قضیه دنبال مسئول بگردم یا کسی که بتوانم سرزنشش کنم. به صورت نهایی هم خود اتفاق نیست که میآزاردم بل نقش من در افتادن آن اتفاق است. یعنی صورت من باید صورت خوش و درستی باشد حالا میخواهد آن کبوتر خیس شود یا خوراک ِ گربه شود یا اصلن بال بزند برود آنجایی که کبوترهای بدون صاحب شبها میروند. اماخب بیشتر فکر نکردم. خوابیدم.
یک ساعت بعد باران تندی شروع شد. در حال حرف زدن با مادر بودم. پدر هم از گوشهی سمت راست گوشی مادر سرک کشیده بود و گوش میداد. بیرون را نگاه کردم و باز برگشتم سمت مادر. پرسید که چه شدهاست. گفتم «باران شد. حالا این کبوتر چه میشود.» پدر گفت «گربههای پایین خانهتان هم هستند». گفتم که «خانمی که هر شب برای گربهها غذا میآورد امشب هم آمده و نباید گرسنه باشند». پدر لبخندی زد و گفت که پس از آن جهت میتواند خیالم راحت باشد. حقیقت اما این بود که خانمی که علیوار هر شب برای گربههای پایین خانه غذا میآورد آن شب نیامدهبود. گفتنش اما مسالهای را حل نمیکرد. تازه ممکن بود آن وسطها کسی چیزی از خوردهشدن کبوتر توسط گربههای گرسنهی پایین خانه بگوید که به کلی از تحمل من خارج بود. منطقن چیزی بواسطهی گفتهشدن اتفاق نمیافتد، مغز من اما امور را خیلی ساده و احمقانه به یکدیگر وصل میکند. یعنی اگر کسی یک چیز منفیای بگوید آن چیز توی ذهن من اتفاق میافتد و تا زمانی که بتوانم فراموشش کنم هزار بار دیگر هم خودش را تکرار میکند و اینطوری با تقریب خوبی از زندگی میافتم. روز طولانیای را تمام کردهبودم و ترجیحم بود که به چیزی بهغیر از کتابی که این روزها میخوانم و آن یک موضوعی که تمام مغزم را این روزها گرفته فکر نکنم. در حال خواندن کتابی از موراکامی هستم. کتاب خوشخوانیست اما ابدن به خوبی کتاب دیگری که ازش خواندهام و بسیار دوستش داشتم نیست. البته کتاب دیگر را وقتی خیلی جوان بودم خواندم و بخش بزرگیش هم توی اتوبوس اصفهان به تهران بود. یادم هست که توی ترمینال کاوه کتاب را باز کردم و توی پلیسراه سلفجگان صد و بیست سی صفحهاش تمام شدهبود. کتاب بهشدت جذاب بود و فارغ از عجایب ژاپنیاش پرسوناژ خیلی دقیقی داشت. این بود که بهخوبی درگیرش شدهبودم و مطمئن نیستم که توی همان اتوبوس تمامش کردم یا نه اما یادم هست که وقتی توی ترافیک همت غرب به شرق بودیم شاید کمتر از پنجاه صفحه به آخرش ماندهبود. اینیکی اما آنطور نیست. یکربعی قبل از خواب میخوانم. ده دقیقه توی متروی صبح و هماناندازه هم توی قطار عصر. بعد از یک هفته تازه دویست صفحه تمام شده که با استانداردهای من خیلی کم است اما خب موفقیتی که برای خودم قائلم دوباره کتاب خواندن است. صادقانهاش این است که به نظر میآید که مغزم راحتترش است که مزخرفات یکی دو دقیقهای روی فیسبوک و اینستاگرام ببیند تا یک چیز سروتهدار را توی یک پروسهی طولانی تمام کند. هنوز هم وسط کتاب خواندن یک چشمم به گوشیام است اما هر چه بیشتر میگذرد جنگْ سادهتر میشود. انگار که بعد از یکمدتی ولنگاری باز برگردی به چیزی که اصالت دارد. بههرحال تحمل شنیدن هیچ چیز منفیای را نداشتم و همین شد که گفتم شخص مزبور آمده و کارش را انجام داده و رفته. در این حین و بین اما تمام حواسم به کبوتر بود و اینکه الآن قطعن خیس شده و بال پروازی هم اگر میداشت توی این باران استوایی هیچ ممکن نبود بتواند استفادهای ازش بکند. مکالمه را یکجوری تمام کردم و ایستادم کنار پنجره و بیرون را تماشا کردم. بعد از دو دقیقه خیرهماندن به خیابان بارانی تلاش کردم بدون باز کردن پنجره جایی را که آخرین بار کبوتر را دیدهبودم نگاه کنم. طبعن موفقیتی در پی نداشت. آخرین بار کبوتر دقیقن زیر پنجرهی اتاق خوابم بود و تنها در صورتی ممکن بود دوباره آن نقطه را ببینم که قوانین فیزیک نور نقض میشدند. با این حال پیشانیام را به تمامی به شیشه چسباندم و درحالیکه پلکهای بالایم به سمت بالا کش آمدهبودند با خودم فکر کردم شاید کبوتر با همان دستهای توی جیبش بیاید و کمی زیر باران قدم بزند و من بتوانم ببینمش. این مورد هم اتفاق نیافتاد و من بدون هیچ نتیجهای مسواک زدم و خوابیدم.
قبل از خواب به تمام سه رانندهی اوبری که آن روز دیدهبودم فکر کردم و مطمئن بودم خوشحالتر میبودم اگر لااقل دوتایشان به جای حیوان بیچاره توی باران گیر میکردند. ساعت سه بعد از ظهر جلسهای در منتها الیه شرق شهر داشتم. صبح باید میرفتم به دفتر خودمان در منتها الیه جنوب شهر و راس دوازده باید خودم را میرساندم به ادارهی مالیه. ساعت یک بعد از ظهر خانه بودم. فاصلهام با محل جلسه را چک کردم و تصمیم گرفتم که ساعت دو و پانزده دقیقه اوبر خبر کنم. یک زمانی را با تلفن صحبت کردم و بعد نهار خوردم و بعدتر اولهای قسمت نهم «The Crown» را تماشا کردم و راس ساعت دو و پانزده دقیقه اپ را باز کردم و ماشینی خواستم. به محض پیدا شدن ماشین از خانه خارج شدم و پایین دم در منتظر ماندم. روی نقشه ماشین را زیرنظر گرفتم. توی دو دقیقهی اول دو تا چهارراه مانده به خانه بدون حرکت ایستادهبود. بعد به مدت دو دقیقه تصمیم گرفت در جهتی کاملن مخالف رانندگی کند که همان باعث شد برای برگشتن به مسیر اصلی چهار دقیقه دیگر لازم داشتهباشد. وقتی بالاخره به مسیر درست برگشت باز یک دقیقهای بدون حرکت ایستاد و بعد از یک یو-ترن دور زد و شروع کرد به دور شدن از من. خیره ماندهبودم به گوشی و نمیدانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. باهاش تماس گرفتم و پرسیدم که آیا یک در میلیون ممکن است که راه را بلد باشد که گفت بلد است اما گم شدهاست. پرسیدم که آیا نقشه جلویش باز نیست و آیا نقشه کوتاهترین مسیر را نشان نمیدهد؟ گفت که باز است اما نمیتواند دنبالش کند. پرسیدم که به نظرش میتواند دو دقیقهی دیگر اینجا باشد چون من دیرم است که با افتخار گفت نه و ازم خواست که بوکینگ را کنسل کنم. گفتم که اگر من کنسل کنم شش دلار جریمه خواهم شد و خودش باید این کار را بکند. شروع کرد به چانه زدن که قطع کردم و دوباره از اوبر تقاضای ماشین کردم. در کمال ناباوری دوباره همان فیتوپلانکتون قبلی ریکوئست من را اکسپت کرد. کنسل کردم و باز ریکوئست دیگری فرستادم که باز همان اتفاق افتاد. زنگ زدم و گفتم که آیا نمیبیند که موردی که دارد اکسپت میکند من هستم که گفت چرا اما نمیتواند اکسپت نکند. توی این نقطه اوبر برای آن روز قسطش را در به هم ریختن اعصاب من به خوبی پرداخت کردهبود. گوشی را توی جیبم گذاشتم و به سمت ایستگاه تاکسی ِ شاپینگمالی که دو تا چهارراه تا خانه فاصله داشت دویدم. یک خیابان بالاتر یادم افتاد که کراوات نزدهام. تا برگردم و بروم بالا و کراوات را بچپانم توی کیفم و باز بدوم تا مال و تاکسی بگیرم و بنشینم تویش ساعت شدهبود دو سی و پنج دقیقه. تاکسی که راه افتاد حسی از خنکی توی کفش پای راستم کردم. وقتی نگاه کردم دیدم کفش زارایی که هنوز سه ماه نبود خریدهبودمش از داخل باز شده و فقط در صورتی که تمام کف پایم به صورت کامل روی زمین قرار داشتهباشد پارگیاش معلوم نمیشود. این دومین کفش زارا بود که این اتفاق برایش میافتاد. بعد از اولین تجربه حقیقتن نمیدانم که چطور شد که باز آن خطا را تکرار کردم. تنها چیزی که به خاطر دارم این بود که رفتهبودم توی فروشگاه درندشتشان توی خیابان ارچارد و دیدم که کفش هم دارند و من هم کفش لازم داشتم و دقیقن هم یادم هست که با خودم گفتم که کفشهای زارا خوب نیستند و زود پاره میشوند و نباید بخرم و با این حال یک جفت برداشتم و پوشیدم و توی آینه از کنار و روبرو نگاهش کردم و پرداخت کردم و برگشتم به خانه. خرید کفش از زارا به صورت غایی شبیه خریدن گوشی از سامسونگ است. صورت زیبایی دارد. توی آن مدتی هم که سرویس میدهد خوب کار میکند اما به محض اینکه نصف عمر رسمیاش را کرد بهصورت قطعی باید با گوشی جدیدی جایگزینش کرد. به هر حال من آن اشتباه را کردهبودم و مسئولیتش را هم باید میپذیرفتم. عکسی از کفشم برداشتم و برای مخاطب مربوطه فرستادم. معنی دقیق کارم را نمیدانم اما به نظرم کسی باید از این بدبیاریام مطلع میشد. کسی که میتوانست چیزی بگوید که احتمالن لبخندی بزنم. عکس را فرستادم و تا رسیدن به دفتر کارفرما از پنجره به بیرون خیرهشدم. جلسه تا ساعت چهار و ده دقیقه طول کشید و بعد من از نیمرخ با کارفرما دست دادم و دفترشان را ترک کردم. اوبر دیگری صدا کردم تا من را تا دفتر کلاینت بعدی ببرد. اینیکی به محض قطعی شدن بوکینگ اسمسی با سه اسمایلی ِ لبخند فرستاد و خودش را معرفی کرد. کاری که هیچ ضرورتی نداشت چون خود اوبر بهخوبی و با تصویر و امتیاز و الخ انجامش میدهد. بعد از سی ثانیه تماس گرفت و ازم خواست که نگران نباشم و او توی یک دقیقهی آینده خودش را به من خواهند رساند. من نگران چیزی نبودم. جلسهی بعدی نیم ساعت بعدش بود و کمی هم جا داشت که دیر برسم. خلاصه رسید و دیدم که صندلی عقبش به کلی پر است و مجبور شدم که روی صندلی جلو بنشینم. بعد از دو دقیقه متوجه شدم که این مورد از آن دسته است که علاقهي وافری به کامونیکیت کردن دارند و دقیقن توی بیست و پنج دقیقهی بعدش حتی سی ثانیه هم در سکوت نگذشت. برایم تمام مشکلات زندگیاش را با لبخند تعریف کرد و گفت که چرا دارد روزی چهارده ساعت رانندگی میکند. ماشینش سوباروی آبی ِ شاسیبلندی بود (سلام ِ دوباره به شما لیم) که به نظر ِمن ِ ماشیننشناس تیونشده میآمد. تمام مدت نگاهم به عقربهی سرعتش بود که روی چهلکیلومتر بر ساعت ثابت ماندهبود. وقت پیاده شدن دستش را دراز کرد سمتم. لبخند زدم و در را باز کردم. دست دادن باهاش به نظرم کاملن اضافی میآمد. طوری وانمود کردم که اگر بخواهم باهاش دست بدهم ممکن است موقع پیادهشدن تعادل بدنم به هم بخوردم و با سر روی زمین بیافتم و دیگر بلند نشوم. او هم «اوه» ِ چینی ِ رقتانگیز ِ بلندی کشید و دستش را عقب برد مبادا برای من اتفاقی بیافتد. در را بستم و نفس بلندی کشیدم. وارد ساختمان شدم و از اکسری عبور کردم و کارت شناساییام را تحویل دادم و کارت ویزیتوررا از دربانی که تصور میکرد تمام شکستهای زندگیاش تقصیر بازدیدکنندگان آن ساختماناند تحویل گرفتم و رفتم به طبقهی ششم. جلسه با بیست و پنج دقیقه تاخیر شروع شد. یک ساعت و نیم بعد با کفشی پاره و دستی به میلهی عمودی وسط واگن متروی شهری سنگاپور در حال خواندن فصل چهاردهم کتابم بودم و به نظرم اوبر نگرفتن بهترین تصمیم تمام روزم بود.
به عنوان نتیجه توی رختخواب با خودم فکر کردم که کار زیادی از من برنمیآید و من ایدهای در مورد بال پرنده نداشتم و درواقع در موقعیت عمل انجامشده قرار گرفتهبودم و این همخانهام بودکه باعث شدهبود حیوان بیچاره توی باران بماند. اگر به خودم بود ممکن که نه قطعی بود که کبوتر مذکور همانجا توی راهرو بماند. اما متاسفانه به من نبود. کمی بیشتر فکر کردن میتوانست به این نتیجه برساندم که من همیشه کارم همین است. اینکه به جای حل کردن قضیه دنبال مسئول بگردم یا کسی که بتوانم سرزنشش کنم. به صورت نهایی هم خود اتفاق نیست که میآزاردم بل نقش من در افتادن آن اتفاق است. یعنی صورت من باید صورت خوش و درستی باشد حالا میخواهد آن کبوتر خیس شود یا خوراک ِ گربه شود یا اصلن بال بزند برود آنجایی که کبوترهای بدون صاحب شبها میروند. اماخب بیشتر فکر نکردم. خوابیدم.
.وُلوو تو را فرا ميخواند
ReplyDeleteكفش؟ كفش؟؟؟كفش؟؟؟؟ اسكرووووو... خدايا توبه
بیتربیت :))))
Delete