ساعتهای آرامی هستند. کار زیادی نمیکنم. منصف اگر باشم از مثلن زمان یکسان در سال گذشته بسیار کمتر کار میکنم این روزها. خصوصن که باز آن پیک کار کردن برای دولت فخیمه رسیده و من هم طلایهدار برگزاری ِ پروژههای ادارهی مالیهای هستم که تا خانهام هشت دقیقه پیادهروی است فقط. ساعت نه و نیم کار را شروع میکنم و یازده و چهل و پنج دقیقه بلند میشوم و بادقت از پشتْ صندلی را هول میدهم تا جایی که دستههایش زیر میز قرار بگیرد . کارت ورود و خروج به ساختمانی که تقریبن دو سال پیش در بدو شروع کارم برای این اداره بهم دادهاند را توی جیبم جاساز میکنم و وقتی با لبخند از کنار کارمندان خوشبخت عبور میکنم توی سرم تصمیم میگیرم که نهار را غذای مالایی بخورم مثلن یا نودل چینی. این روزها باران میبارد. باران خوبی هم میبارد. اینجای دنیا همیشه هوا دم دارد. وقتی باران میبارد، حینش، این دم میزند توی ذوق آدم، بعد ولی اگر باران کمی ادامه پیداکند شرجی فروکش میکند و یک چیز ملس ِ ملایمی میماند ازش. به همین دلیل است که اگر خواستید بروید جنوب شرق آسیا را ببینید، خصوصن سنگاپور و مالزی ِ غربی را، همین حوالی نوامبر و دسامبر بروید. قبلش و بعدش دقیقن مصداق اصطلاح ِ ککهپزان ِ اصفهانیهاست بلانسبت.
غذا را تیکِوی میکنم و زیر باران قدم میزنم تا خانه. کلید توی کفش ِ اول از سمت چپ ِ طبقهی بالایی جاکفشیست. اینجا امنترین نقطهی دنیاست. کلید را روی در هم بگذاری و بروی کسی داخل خانه نمیشود. البته که امنیت ِ زورچپان است طبعن. عین همان کمربند بستن یا تازگیها از بین خطوط رانندگیکردن خودمان. این دومی را خیلی مطمئن نیستم البته. خودم ندیدهام، صرفن شنیدهام. انشالله که درست باشد. بساط غذا را روی میز گرد ژاپنی ِ وسط هال پهن میکنم. سهچهار تا سریال را با هم میبینم این روزها. یکیشان را باز میکنم و تا غذا تمام شود نیمی از یک قسمتش تمام میشود. غذا که تمام میشود تلویزیون را خاموش میکنم. چند دقیقهای را توی بالکن میگذرانم. دیدن آدمهایی که از ترس ریختنِ چند قطره آب روی سرشان عرض و طول خیابان را میدوند هیچوقت خالی از لطف نیست. فکر هم میکنم. این روزها فقط به یک چیز فکر میکنم. به همان یک چیز فکر میکنم و بعد که قدر خوبی رویش تمرکز کردم و اعصاب و روانم را با حدس زدن ِ ندانستهها به خوبی ساییدم نگاهی به ساعتم میاندازم. اگر حدود یک باشد برمیگردم تو و آماده میشوم برای برگشتن به محل ِ کار. اگر نه کمی بیشتر آن تکموضوع ِ مذکور را مداقه میکنم حولش.
سنگاپوریها یک چیزی دارند به اسم کُپی. همان کافی است. اما خب خیلی محلیست. عمومن اِکسْپَتها دوستش ندارند. البته که دلایل زیادی برای دوستداشتهشدن دارد اما ماها عمومن آدمهای بیشعور و بدسلیقهای هستیم. یک قشنگیهایی را صرفن به دلیل لوکال بودن، لوکالبودگی، میگذاریم کنار. از همین سری، نودل است، از همین سری هاوکرسنتر است، از همین سری هزاران چیز است که اینجا جای گفتنشان نیست طبعن. باشد هم من نه اعصابش را دارم و نه حوصلهاش را. این کُپی خودش انواع دارد. کُپی او، کُپی سی، کُپی کُسان و تا هجدهجورش را من دیدهام. اسمهاشان هم حتی قشنگ است. یعنی برای منی که مفهوم ِ زبان به معنای مطلقش و تحولاتش و مسیر ِ تکاملش جذابترین ِ چیزهاست، خیلی دوستداشتنیست جوری که این آدمها اسم گذاشتهاند برای نوشیدنیهای روزانهشان. خارجیها، سفیدها، میکسها (ماها حتی اگر صادق باشیم) که احساس میکنند به دلیل رنگ پوست و مویشان باید مورد احترام بیشتری قرار بگیرند عمومن ترجیحشان است که از استارباکس یک لیوان ِ داغ ِ سختحملشونده تحویل بگیرند و با دماغ بالا وارد آفیس بشوند. از آنطرف این کُپی برای خودش حتی آلت ِ مخصوص حمل و نقل هم دارد. یک طور کیسه است که هم کیسهاست و هم دسته. اینیکی را فقط توی سنگاپور دیدهام. حتی توی مالزی هم نه. البته مطمئن نیستم که آنها هم همچو چیزی داشتهباشند آنجا یا نه. احتمال اینکه داشتهباشند هست طبعن از آن جهت که سنگاپور فقط پنجاه سال است که مستقل شدهاست از پادشاهی ِ مالایی و هنوز هم خیلی از ساکنینشان این دو کشور را یکچیز متحد میبینند. دیدهام خانوادههایی که تعدادیشان گذرنامهی مالایی دارند و باقی سنگاپوری. بگذریم. توی راه ِ برگشت کُپی میگیرم و بعد از جابجا کردن صندلی و چند دقیقه با دقت خواباندن ِ دستهایم روی میز سرمیکشمش. اینجا هورت کشیدن زشت نیست. بدون شوخی. البته من هورت نمیکشم قهوهام را اما خب یکدفعه یادش افتادم. این آدمها از بس توی فرهنگ ِ سریعشانْ بهمعنایی مجبورند برای خوردن نودل با چاپستیک هورت بکشند کمکم توی فرهنگشان انگار جاافتاده باشد. البته یک باری یک خانوادهی آپرکلاسشان را ملاقات کردم که وقتی ازشان در اینباره پرسیدم به سرعتْ هرگونه هورتکشیدن را توی فرهنگ سنگاپوری نفی کردند و خیره توی چشمهای من لبخند زدند. ازشان قبول کردم به رسم احترام اما خب حدس زدم که تعین مالی در پاسخشان به من تاثیر بسزایی داشتهبودهباشد.
تا ساعت پنج و نیم بعدازظهر که باز صندلی را عقب میدهم با همان یکدانه فکری که توی سرم است کار میکنم. کار من یکجوریست که فقط یک کار نیست. توی هر زمان مفروض در حال انجام دادن لااقل پنج تا پروژهام. این باعث میشود هیچکدام را نشود آنطوری که آدم دلش میخواهد انجام بدهد. البته که این بوسیلهی کارفرماها هم چیز پذیرفتهشدهایست. یعنی عمومن این شکل از کار مشاوره که رنگی از ممیزی دارد بیشتر معنای بده و بستان دارد. بگذریم، حقیقتن امکان توضیح بیشتر در مورد کارم را ندارم. اگر بخواهم هر توضیحی بدهم باید سه تا پاراگراف دیگر چیزی بنویسم و نهایتن هم احتمال اینکه خوانندهی این متن مشتاق خواندنش باشد کمتر از یکدرصد است.
باقی روز هم چیزی بیشتر از آنچه تا اینجا گفتهام ندارد. صرفن بعد از غروب آفتاب کمی حالم بهتر میشود. نه که در طول روز حالم بد باشد، بعد از غروب عمومن قبول کردن ِ آنچه دارد به سر آدمیزاد میآید سادهتر است به نظرم. نور ِ طبیعی جدای ِ از زندگیبخشیش یک المان ِ نخنمای فعالیت و کاری را به زندگی آدم تزریق میکند که همهاش ضرر است. یعنی توالی ِ معنادار ِ روز و شب را اگر بهش توجه بایستهای شود نتیجهگیری در مورد منتفی بودن ِ اصالت ِ «تلاش ِ در طول روز» کار سختی نخواهد بود. این است که شب برای من بخش قابلِ پذیرفتهشدنتری از شبانهروز است. علی ای حال و با تمام اوصاف ِ احتمالن نهیلیستیای که در بالا رفت، هیچ کتمان نمیکنم اشتیاقم برای دیدن ِ بخشهایی از دنیا را. یک برنامهی ضمنی ِ ناصرخسروواری هم ریختهباشم انگار حتی که خداوند متعال اگر کمک بکند، به محض اینکه توانستم یکجای دنیا باسنم را با آرامش روی زمین بگذارم، بروم و حضرت ِ مینلند چاینا را ببینم. خوب ببینم. یک هفته و دو هفته نه. آن سفر ِ شانگهای با من یک کاری کرد که حالا در کمال پررویی قادرم بعد از تفت دادن مشتی خزعبلات از سنخ ِ بالا، برگردم و بگویم که به چیزهایی امیدوارم هنوز(سلام لیمان). حالا که فکر میکنم انگار تمام این نوشته قرار بود برسد به همینجا که من بگویم دلم میخواهد بروم سفر. قطعن که «و ماادرک ما سفر؟»
غذا را تیکِوی میکنم و زیر باران قدم میزنم تا خانه. کلید توی کفش ِ اول از سمت چپ ِ طبقهی بالایی جاکفشیست. اینجا امنترین نقطهی دنیاست. کلید را روی در هم بگذاری و بروی کسی داخل خانه نمیشود. البته که امنیت ِ زورچپان است طبعن. عین همان کمربند بستن یا تازگیها از بین خطوط رانندگیکردن خودمان. این دومی را خیلی مطمئن نیستم البته. خودم ندیدهام، صرفن شنیدهام. انشالله که درست باشد. بساط غذا را روی میز گرد ژاپنی ِ وسط هال پهن میکنم. سهچهار تا سریال را با هم میبینم این روزها. یکیشان را باز میکنم و تا غذا تمام شود نیمی از یک قسمتش تمام میشود. غذا که تمام میشود تلویزیون را خاموش میکنم. چند دقیقهای را توی بالکن میگذرانم. دیدن آدمهایی که از ترس ریختنِ چند قطره آب روی سرشان عرض و طول خیابان را میدوند هیچوقت خالی از لطف نیست. فکر هم میکنم. این روزها فقط به یک چیز فکر میکنم. به همان یک چیز فکر میکنم و بعد که قدر خوبی رویش تمرکز کردم و اعصاب و روانم را با حدس زدن ِ ندانستهها به خوبی ساییدم نگاهی به ساعتم میاندازم. اگر حدود یک باشد برمیگردم تو و آماده میشوم برای برگشتن به محل ِ کار. اگر نه کمی بیشتر آن تکموضوع ِ مذکور را مداقه میکنم حولش.
سنگاپوریها یک چیزی دارند به اسم کُپی. همان کافی است. اما خب خیلی محلیست. عمومن اِکسْپَتها دوستش ندارند. البته که دلایل زیادی برای دوستداشتهشدن دارد اما ماها عمومن آدمهای بیشعور و بدسلیقهای هستیم. یک قشنگیهایی را صرفن به دلیل لوکال بودن، لوکالبودگی، میگذاریم کنار. از همین سری، نودل است، از همین سری هاوکرسنتر است، از همین سری هزاران چیز است که اینجا جای گفتنشان نیست طبعن. باشد هم من نه اعصابش را دارم و نه حوصلهاش را. این کُپی خودش انواع دارد. کُپی او، کُپی سی، کُپی کُسان و تا هجدهجورش را من دیدهام. اسمهاشان هم حتی قشنگ است. یعنی برای منی که مفهوم ِ زبان به معنای مطلقش و تحولاتش و مسیر ِ تکاملش جذابترین ِ چیزهاست، خیلی دوستداشتنیست جوری که این آدمها اسم گذاشتهاند برای نوشیدنیهای روزانهشان. خارجیها، سفیدها، میکسها (ماها حتی اگر صادق باشیم) که احساس میکنند به دلیل رنگ پوست و مویشان باید مورد احترام بیشتری قرار بگیرند عمومن ترجیحشان است که از استارباکس یک لیوان ِ داغ ِ سختحملشونده تحویل بگیرند و با دماغ بالا وارد آفیس بشوند. از آنطرف این کُپی برای خودش حتی آلت ِ مخصوص حمل و نقل هم دارد. یک طور کیسه است که هم کیسهاست و هم دسته. اینیکی را فقط توی سنگاپور دیدهام. حتی توی مالزی هم نه. البته مطمئن نیستم که آنها هم همچو چیزی داشتهباشند آنجا یا نه. احتمال اینکه داشتهباشند هست طبعن از آن جهت که سنگاپور فقط پنجاه سال است که مستقل شدهاست از پادشاهی ِ مالایی و هنوز هم خیلی از ساکنینشان این دو کشور را یکچیز متحد میبینند. دیدهام خانوادههایی که تعدادیشان گذرنامهی مالایی دارند و باقی سنگاپوری. بگذریم. توی راه ِ برگشت کُپی میگیرم و بعد از جابجا کردن صندلی و چند دقیقه با دقت خواباندن ِ دستهایم روی میز سرمیکشمش. اینجا هورت کشیدن زشت نیست. بدون شوخی. البته من هورت نمیکشم قهوهام را اما خب یکدفعه یادش افتادم. این آدمها از بس توی فرهنگ ِ سریعشانْ بهمعنایی مجبورند برای خوردن نودل با چاپستیک هورت بکشند کمکم توی فرهنگشان انگار جاافتاده باشد. البته یک باری یک خانوادهی آپرکلاسشان را ملاقات کردم که وقتی ازشان در اینباره پرسیدم به سرعتْ هرگونه هورتکشیدن را توی فرهنگ سنگاپوری نفی کردند و خیره توی چشمهای من لبخند زدند. ازشان قبول کردم به رسم احترام اما خب حدس زدم که تعین مالی در پاسخشان به من تاثیر بسزایی داشتهبودهباشد.
تا ساعت پنج و نیم بعدازظهر که باز صندلی را عقب میدهم با همان یکدانه فکری که توی سرم است کار میکنم. کار من یکجوریست که فقط یک کار نیست. توی هر زمان مفروض در حال انجام دادن لااقل پنج تا پروژهام. این باعث میشود هیچکدام را نشود آنطوری که آدم دلش میخواهد انجام بدهد. البته که این بوسیلهی کارفرماها هم چیز پذیرفتهشدهایست. یعنی عمومن این شکل از کار مشاوره که رنگی از ممیزی دارد بیشتر معنای بده و بستان دارد. بگذریم، حقیقتن امکان توضیح بیشتر در مورد کارم را ندارم. اگر بخواهم هر توضیحی بدهم باید سه تا پاراگراف دیگر چیزی بنویسم و نهایتن هم احتمال اینکه خوانندهی این متن مشتاق خواندنش باشد کمتر از یکدرصد است.
باقی روز هم چیزی بیشتر از آنچه تا اینجا گفتهام ندارد. صرفن بعد از غروب آفتاب کمی حالم بهتر میشود. نه که در طول روز حالم بد باشد، بعد از غروب عمومن قبول کردن ِ آنچه دارد به سر آدمیزاد میآید سادهتر است به نظرم. نور ِ طبیعی جدای ِ از زندگیبخشیش یک المان ِ نخنمای فعالیت و کاری را به زندگی آدم تزریق میکند که همهاش ضرر است. یعنی توالی ِ معنادار ِ روز و شب را اگر بهش توجه بایستهای شود نتیجهگیری در مورد منتفی بودن ِ اصالت ِ «تلاش ِ در طول روز» کار سختی نخواهد بود. این است که شب برای من بخش قابلِ پذیرفتهشدنتری از شبانهروز است. علی ای حال و با تمام اوصاف ِ احتمالن نهیلیستیای که در بالا رفت، هیچ کتمان نمیکنم اشتیاقم برای دیدن ِ بخشهایی از دنیا را. یک برنامهی ضمنی ِ ناصرخسروواری هم ریختهباشم انگار حتی که خداوند متعال اگر کمک بکند، به محض اینکه توانستم یکجای دنیا باسنم را با آرامش روی زمین بگذارم، بروم و حضرت ِ مینلند چاینا را ببینم. خوب ببینم. یک هفته و دو هفته نه. آن سفر ِ شانگهای با من یک کاری کرد که حالا در کمال پررویی قادرم بعد از تفت دادن مشتی خزعبلات از سنخ ِ بالا، برگردم و بگویم که به چیزهایی امیدوارم هنوز(سلام لیمان). حالا که فکر میکنم انگار تمام این نوشته قرار بود برسد به همینجا که من بگویم دلم میخواهد بروم سفر. قطعن که «و ماادرک ما سفر؟»
يه راز برات بگم؟ :ط
ReplyDeleteیص. آتیش کن جونی :)))
Deleteسلام. تا به حال چنین نگرشی رو در مورد نورِ طبیعی نشنیده بودم. جالب بود. من در مورد الحاد و بیخدایی می نویسم. اگر مایل بودید به ما سری بزنید.
ReplyDelete