سه روز مانده به آخر سال جاری. تقریبن همه شل و ول هستند و کار خاصی انجام نمیشود. من البته از صبح سه تا گزارش را تمام کردهام و توی یک جلسهی به نسبت طولانی حاضر شدم. اول قرار بود از ساعت ده صبح باشد تا سه بعد از ظهر که بعد تخفیف دادند و ساعت دوازده تمام شد. مربوط بود به یک پروژهای که نصف سال طول کشیده و قدرتی خداوند هنوز هم در جریان است. یعنی درواقع طی یک همچون کارهایی آدم برش مشتبه میشود که همهجای دنیا دقیقن یک جور است. تا این جای پروژه همهاش کارهای معمولی ِ شبیه به همهی پروژههای دیگر بوده. حالا اما یک آدمی را برداشتهاند آوردهاند به عنوان شخص ثالث که کار ما را بررسی کند. شخص ثالث به زبان فارسی خیلی معنیدار نمیشود به نظرم اما خب خیلی هم کار بیربطی نیست.
ساعت نه و ده دقیقه رسیدم به آفیس و یک گزارش عقبافتاده را برای جلسه تنظیم کردم. قرار بود که ازمان خواستهشود که یکسری کاغذ بهشان تحویل بدهیم که کمکشان کند در درک بهتر پروژه و حدود و ثغورش و تیم و غیره. گزارش که تنظیم شد لیوان کافیام را برداشتم و کیفم را زیربغلم زدم و از دفترمان در طبقهی نوزده ساختمان هونگلئونگ (نخند لیم) بیرون آمدم. این اسم ساختمانمان است. قبلن توی یک ساختمان دیگر بودیم. آن یکی اسم بهتری داشت. شمارهی هشتاد خیابان رابینسن. اینیکی هم البته توی همان خیابان رابینسن است اما به این نام خوانده میشود. هونگلئونگ. اسم چینی است. روز مصاحبهام نمیدانستم از کدام درش باید وارد شوم. هر ضلع از چهار ضلع ساختمان دو تا در دارد و برای من که داشتم میرفتم برای استخدام شدن و کراوات زدهبودم و طبق معمول داشتم شرشر عرق میریختم پیدا کردن در ِ درست تبدیل شدهبود به یک پازل بزرگ. بعد از پیدا کردن در درست هم گرفتن آسانسور درست مساله بود. ساختمان سه ردیف آسانسور دارد. سری اول میروند تا طبقهی دوازده. سری دوم میروند از سیزده تا سی اینها. بعدیها میروند تا طبقه چهلاینها و یکی دو تا هم آسانسور هستند که مثلن فقط میروند تا طبقهی هفت و هشت و نُه که پارکینگها هستند. به سختی خودم را به طبقهي بیست و دو رساندم و یکی از منشیها من را تا اتاقی که قرار بود تویش مصاحبه انجام شود همراهی کرد. پنجرهی اتاق منظرهی به شدت قشنگی داشت. هرچند از بس در ارتفاع بلندی بود ممکن نبود دقیقن پایین ساختمان را ببینی. من البته توی چند ثانیهي اولی که منشی اتاق را ترک کرد به سرعت روی پنجهی پاهایم بلند شدم و لُپ و گونه و چشم و بالای ابروی راستم را به شیشه فشار دادم تا تصویر خیابان ِ پایین ساختمان را ببینم که نشد و به جایش رد چربی از پوستم روی شیشه افتاد. سعی کردم با آرنجم چربی را پاک کنم که نشد. صرفن نیم دایرهای به شعاع بیست سانتیمتر روی شیشه لک شد. ترجیح دادم روی دورترین صندلی از آن پنجره پشت میز بنشینم و منتظر مصاحبهکنندهام بمانم.
سی ثانیه بعد تلفن روی میز زنگ زد. من مشغول تماشای اسکرینسیور مونیتور بزرگی بودم که روبرویم روی دیوار بود. بدون تکان دادن سرم به تلفن نگاه کردم. همان لحظه یک نفر از بیرون اتاق رد شد که آن را هم بدون چرخاندن گردنم دیدم. دیوارهای اتاق شیشهای بودند و تمام رفتوآمدها را میشد زیر نظر گرفت. بعد از رد شدن آدم باز نگاهم را روی تلفن قفل کردم. دست از زنگ زدن برنمیداشت. همانطور بدون حرکت نگاهش کردم تا صدایش قطع شد. با خودم فکر کردم شاید بخشی از مصاحبه است و دارند عکسالعملهایم را میسنجند و من باید خونسردترین جور ممکن با همه چیز برخورد کنم. شنیدهبودم که شرکتهای بزرگ مصاحبههای عجیب و غریبی دارند. آب دهانم را فرودادم و به مونیتور روبرو خیره شدم. باز اما تلفن شروع کرد به زنگ زدن. اینبار، احتمالن به دلیل نگرانی من بلندتر زنگ میزد. من اما همه چیز را ربط دادهبودم به یکجور تست عجیب و نمیدانستم بهغیر از ایفای نقش ِ سنگی که نفس میکشد چه کار دیگری از دستم برمیآمد. تلفن قطع شد و بلافاصله منشی ِ دیگری وارد اتاق شد. اسمم را پرسید و وقتی مطمئن شد که آدم درستی روبرویش است پرسید که چرا تلفن را جواب نمیدهم. گفتم که من بیشتر برای مصاحبه آنجا رفتهام و تلفن جواب دادن را به هیچ عنوان بخشی از آن محسوب نمیکنم و اما اگر اصرار دارد، قطعن بار بعد جواب خواهم داد که تلفن باز زنگ زد. منشی گفت که محل مصاحبه عوض شده و فرد مصاحبهکننده میخواهد به من جای جدید را بگوید. گوشی را برداشتم و خودم را معرفی کردم. آدم آنطرف خط با لهجهی سنگاپوری غلیظی گفت که باید کجا بروم و چون من در جوابش سکوت معناداری کردم ازم خواست که از یکی از منشیهای طبقهي بیست و دو بپرسم و آنها راهنماییام خواهند کرد. پنج دقیقهی بعد باز توی آسانسور بودم و داشتم میرفتم به سمت محل جدید مصاحبه. بگذریم. امروز از دفترمان توی طبقهي نوزده بیرون آمدم و به طبقهی سیزده که محل جلسه بود رفتم. دو قلپ کافی که ته لیوان ماندهبود را هم توی آسانسور سرکشیدم و کیف و لیوان بهدست وارد اتاق سیزده خط فاصله نُه شدم که محل جلسه بود.
از روی دعوتی که برایم آمدهبود اسم فرد ثالث را چک کردهبودم. یکی از «کومار»هایی بود که توی این شهر زندگی میکنندد. وقتی رسید باورم نمیشد که اهل شبهقارهی عزیزمان باشد. پوست به شدت سفیدی داشت و عینک بدون فریم شیکی زدهبود. بند ساعت و کمربند و کفشش به خوبی با هم ست شدهبودند و با اینکه کراوات نزدهبود دکمه سرآستینهای فیروزهای خیلی مرتبی استفادهکردهبود. متوجه نگاه از بالا تا پایینی که بهش کردم شد و لبخند کجی زد. باهاش دست دادم و جلسه شروع شد. از طرز حرف زدنش مشخص بود سالها تلاش کرده که لهجهی سرزمین مادری را یکطوری از بین ببرد. علی ای حال کلماتی که با «ت» تمام میشدند هنوز به خوبی صدای باز شدن در پپسی میدادند و حرکتهای سروگردن ِ با زاویهی سیدرجه هم سرجای خودشان بودند. آخر جلسه از من پرسید که چطور میتواند اسم من را تلفظ کند. اسمم را برایش تلفظ کردم و لبخندی توی چشمهایش زدم. تلاش مذبوحانهاش برای تکرار اسمم به «سیوا...» ختم شد و من ازش خواستم که من را به نام کوتاهترم صدا کند. کومار عزیز اما تلاش دوم را برای تلفظ اسمم کرد و بلند و با لبخند گفت «سیوایش رایت؟» و پپسی دیگری باز کرد و بعد سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد. کارتم را بهش دادم و گفتم نه و ازش خواستم که خودش را اذیت نکند. ایشان هم در جواب پرسید که اساسن اسمم مال کجاست و بعد در حالی که چشمهایش برق میزد اعلام کرد که دوستان ایرانی زیادی دارد و این اسم نباید خیلی متداول باشد «هان؟». این دومین بار توی هفتهی گذشتهبود بود که یک نفر اصرار داشت یکجوری اسمم را و سخت بودن تلفظش را توجیه کند. دو روز قبلش وقتی برای چک کردن استتوس پروژهی یکسان به دیتاسنتر رفتهبودم اتفاق مشابهی افتادهبود. داستان این است البته که بعد از مدتی تاکید روی تلفظ صحیح اسم، دیگر آدم رسمن رهایش میکند. بعضن حتی به همان سیوایش هم عکسالعمل مثبت نشان میدهد. آن بار آدمی به نام «روح-هان» اصرار داشت که اسمم را درست تلفظ کند. پافشاری سانتیمانتالش در حالی که یاد سه تا ایموجی ِ میمون ِ بودیستی که در انتهای اسمش توی پروفایل واتزپش گذاشتهبود هم افتادهبودم باعث شد یک مقداری عصبانی بشوم. به جایش در مورد کارش سوال کردم و اینکه برای چه کاری آنجاست. قرار بود علاوه بر انجام کار خودم، او و یک آدم دیگر را که دیر هم کردهبود به داخل دیتاسنتر اسکورت کنم و توی این مدت که منتظر آدم سوم بودیم ترجیح دادیم سکوت نکنیم و همدیگر را با سوالهای احمقانه خسته کنیم. طبعن خودمان هم تمایلی به دانستن جواب سوالهایمان نداشتیم اما خب چیزی بود که شروع شدهبود. پرسیدم که کارش چیست و چطور انجامش میدهد. من استاد پرسیدن سوالهای متوالی هستم. برایم شبیه بازیست. گاهی آدمها در مواجهه با سوالهای پشت سرهم واکنشهای جالبی هم نشان میدهند. البته این بازی عمومن تنها در صورتی شروع میشود که آدم مقابل از خودش چیزی نشان دادهباشد. این بار هم همان اتفاق افتادهبود. تاکید بیش از اندازه روی تلفظ اسمم باعث شدهبود شروع کنم به پرسیدن سوالهای پشت سر هم. از کارش شروع کردم. بعد در مورد تخصصش پرسیدم. بلافاصله بعدش پرسیدم که چند ساعت در روز کار میکند. بعد در مورد ابزارهای کارش، بعدتر در مورد متدولوژی انجام کارش، بعدتر در مورد زمانهای کاری و اینکه آیا در طول شب هم ممکن است کار کنند پرسیدم و سوال بعد آن سوال درست بود. پرسیدم که نتیجهی کارشان را چطور برای کلاینتهایشان طبقهبندی یا رتبهبندی میکنند که متوجه نشد. بار دیگر پرسیدم. نتوانست جواب بدهد. در مورد کار خودمان مثال زدم و باز سوالم را پرسیدم. وقتی دیدم یکجوری دارد با چشمهایش التماس میکند که بیخیال طبقهبندی بشوم سکوت کردم و سرم را تکان خفیفی دادم. همان موقع آدم سوم رسید و همگی با هم به طبقهی پنجم رفتیم.
توی چشمهای کومار نگاه کردم و برایش گفتم که این اسم یکی از شازدههای ایرانیست و چون سه بخشیست برای خیلیها سخت است که تلفظش کنند و بله خیلی متداول نیست. به شبهقارهیهندیترین شکل ممکن لبخند ِ «پس من درست میگفتم» رقتانگیزی زد و دستم را فشار داد. خداحافظی کردم و از اتاق سیزده خط فاصله نُه خارج شدم.
سه روز به انتهای سال مانده. سال دوهزاروشانزده آدمهای مهمی را از بشریت و از من گرفت. بشریت برایم خیلی مهم نیست. طبعن ترجیح میدادم که چند تا خواننده و بازیگر دیگر هم میمردند اما من کسی را که توی سالی که گذشت از دست دادم هنوز داشتم. از لحظهای که شروع به نوشتن این پست کردم تا حالا سه ساعت گذشتهاست. توی این سه ساعت که نوشته چندخط چندخط پیش رفته چندباری از ذهنم گذشت که نتیجهگیری منطقیای ازش بکنم. حالا اما به نظرم خیلی هم ضروری نمیآید.
ساعت نه و ده دقیقه رسیدم به آفیس و یک گزارش عقبافتاده را برای جلسه تنظیم کردم. قرار بود که ازمان خواستهشود که یکسری کاغذ بهشان تحویل بدهیم که کمکشان کند در درک بهتر پروژه و حدود و ثغورش و تیم و غیره. گزارش که تنظیم شد لیوان کافیام را برداشتم و کیفم را زیربغلم زدم و از دفترمان در طبقهی نوزده ساختمان هونگلئونگ (نخند لیم) بیرون آمدم. این اسم ساختمانمان است. قبلن توی یک ساختمان دیگر بودیم. آن یکی اسم بهتری داشت. شمارهی هشتاد خیابان رابینسن. اینیکی هم البته توی همان خیابان رابینسن است اما به این نام خوانده میشود. هونگلئونگ. اسم چینی است. روز مصاحبهام نمیدانستم از کدام درش باید وارد شوم. هر ضلع از چهار ضلع ساختمان دو تا در دارد و برای من که داشتم میرفتم برای استخدام شدن و کراوات زدهبودم و طبق معمول داشتم شرشر عرق میریختم پیدا کردن در ِ درست تبدیل شدهبود به یک پازل بزرگ. بعد از پیدا کردن در درست هم گرفتن آسانسور درست مساله بود. ساختمان سه ردیف آسانسور دارد. سری اول میروند تا طبقهی دوازده. سری دوم میروند از سیزده تا سی اینها. بعدیها میروند تا طبقه چهلاینها و یکی دو تا هم آسانسور هستند که مثلن فقط میروند تا طبقهی هفت و هشت و نُه که پارکینگها هستند. به سختی خودم را به طبقهي بیست و دو رساندم و یکی از منشیها من را تا اتاقی که قرار بود تویش مصاحبه انجام شود همراهی کرد. پنجرهی اتاق منظرهی به شدت قشنگی داشت. هرچند از بس در ارتفاع بلندی بود ممکن نبود دقیقن پایین ساختمان را ببینی. من البته توی چند ثانیهي اولی که منشی اتاق را ترک کرد به سرعت روی پنجهی پاهایم بلند شدم و لُپ و گونه و چشم و بالای ابروی راستم را به شیشه فشار دادم تا تصویر خیابان ِ پایین ساختمان را ببینم که نشد و به جایش رد چربی از پوستم روی شیشه افتاد. سعی کردم با آرنجم چربی را پاک کنم که نشد. صرفن نیم دایرهای به شعاع بیست سانتیمتر روی شیشه لک شد. ترجیح دادم روی دورترین صندلی از آن پنجره پشت میز بنشینم و منتظر مصاحبهکنندهام بمانم.
سی ثانیه بعد تلفن روی میز زنگ زد. من مشغول تماشای اسکرینسیور مونیتور بزرگی بودم که روبرویم روی دیوار بود. بدون تکان دادن سرم به تلفن نگاه کردم. همان لحظه یک نفر از بیرون اتاق رد شد که آن را هم بدون چرخاندن گردنم دیدم. دیوارهای اتاق شیشهای بودند و تمام رفتوآمدها را میشد زیر نظر گرفت. بعد از رد شدن آدم باز نگاهم را روی تلفن قفل کردم. دست از زنگ زدن برنمیداشت. همانطور بدون حرکت نگاهش کردم تا صدایش قطع شد. با خودم فکر کردم شاید بخشی از مصاحبه است و دارند عکسالعملهایم را میسنجند و من باید خونسردترین جور ممکن با همه چیز برخورد کنم. شنیدهبودم که شرکتهای بزرگ مصاحبههای عجیب و غریبی دارند. آب دهانم را فرودادم و به مونیتور روبرو خیره شدم. باز اما تلفن شروع کرد به زنگ زدن. اینبار، احتمالن به دلیل نگرانی من بلندتر زنگ میزد. من اما همه چیز را ربط دادهبودم به یکجور تست عجیب و نمیدانستم بهغیر از ایفای نقش ِ سنگی که نفس میکشد چه کار دیگری از دستم برمیآمد. تلفن قطع شد و بلافاصله منشی ِ دیگری وارد اتاق شد. اسمم را پرسید و وقتی مطمئن شد که آدم درستی روبرویش است پرسید که چرا تلفن را جواب نمیدهم. گفتم که من بیشتر برای مصاحبه آنجا رفتهام و تلفن جواب دادن را به هیچ عنوان بخشی از آن محسوب نمیکنم و اما اگر اصرار دارد، قطعن بار بعد جواب خواهم داد که تلفن باز زنگ زد. منشی گفت که محل مصاحبه عوض شده و فرد مصاحبهکننده میخواهد به من جای جدید را بگوید. گوشی را برداشتم و خودم را معرفی کردم. آدم آنطرف خط با لهجهی سنگاپوری غلیظی گفت که باید کجا بروم و چون من در جوابش سکوت معناداری کردم ازم خواست که از یکی از منشیهای طبقهي بیست و دو بپرسم و آنها راهنماییام خواهند کرد. پنج دقیقهی بعد باز توی آسانسور بودم و داشتم میرفتم به سمت محل جدید مصاحبه. بگذریم. امروز از دفترمان توی طبقهي نوزده بیرون آمدم و به طبقهی سیزده که محل جلسه بود رفتم. دو قلپ کافی که ته لیوان ماندهبود را هم توی آسانسور سرکشیدم و کیف و لیوان بهدست وارد اتاق سیزده خط فاصله نُه شدم که محل جلسه بود.
از روی دعوتی که برایم آمدهبود اسم فرد ثالث را چک کردهبودم. یکی از «کومار»هایی بود که توی این شهر زندگی میکنندد. وقتی رسید باورم نمیشد که اهل شبهقارهی عزیزمان باشد. پوست به شدت سفیدی داشت و عینک بدون فریم شیکی زدهبود. بند ساعت و کمربند و کفشش به خوبی با هم ست شدهبودند و با اینکه کراوات نزدهبود دکمه سرآستینهای فیروزهای خیلی مرتبی استفادهکردهبود. متوجه نگاه از بالا تا پایینی که بهش کردم شد و لبخند کجی زد. باهاش دست دادم و جلسه شروع شد. از طرز حرف زدنش مشخص بود سالها تلاش کرده که لهجهی سرزمین مادری را یکطوری از بین ببرد. علی ای حال کلماتی که با «ت» تمام میشدند هنوز به خوبی صدای باز شدن در پپسی میدادند و حرکتهای سروگردن ِ با زاویهی سیدرجه هم سرجای خودشان بودند. آخر جلسه از من پرسید که چطور میتواند اسم من را تلفظ کند. اسمم را برایش تلفظ کردم و لبخندی توی چشمهایش زدم. تلاش مذبوحانهاش برای تکرار اسمم به «سیوا...» ختم شد و من ازش خواستم که من را به نام کوتاهترم صدا کند. کومار عزیز اما تلاش دوم را برای تلفظ اسمم کرد و بلند و با لبخند گفت «سیوایش رایت؟» و پپسی دیگری باز کرد و بعد سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد. کارتم را بهش دادم و گفتم نه و ازش خواستم که خودش را اذیت نکند. ایشان هم در جواب پرسید که اساسن اسمم مال کجاست و بعد در حالی که چشمهایش برق میزد اعلام کرد که دوستان ایرانی زیادی دارد و این اسم نباید خیلی متداول باشد «هان؟». این دومین بار توی هفتهی گذشتهبود بود که یک نفر اصرار داشت یکجوری اسمم را و سخت بودن تلفظش را توجیه کند. دو روز قبلش وقتی برای چک کردن استتوس پروژهی یکسان به دیتاسنتر رفتهبودم اتفاق مشابهی افتادهبود. داستان این است البته که بعد از مدتی تاکید روی تلفظ صحیح اسم، دیگر آدم رسمن رهایش میکند. بعضن حتی به همان سیوایش هم عکسالعمل مثبت نشان میدهد. آن بار آدمی به نام «روح-هان» اصرار داشت که اسمم را درست تلفظ کند. پافشاری سانتیمانتالش در حالی که یاد سه تا ایموجی ِ میمون ِ بودیستی که در انتهای اسمش توی پروفایل واتزپش گذاشتهبود هم افتادهبودم باعث شد یک مقداری عصبانی بشوم. به جایش در مورد کارش سوال کردم و اینکه برای چه کاری آنجاست. قرار بود علاوه بر انجام کار خودم، او و یک آدم دیگر را که دیر هم کردهبود به داخل دیتاسنتر اسکورت کنم و توی این مدت که منتظر آدم سوم بودیم ترجیح دادیم سکوت نکنیم و همدیگر را با سوالهای احمقانه خسته کنیم. طبعن خودمان هم تمایلی به دانستن جواب سوالهایمان نداشتیم اما خب چیزی بود که شروع شدهبود. پرسیدم که کارش چیست و چطور انجامش میدهد. من استاد پرسیدن سوالهای متوالی هستم. برایم شبیه بازیست. گاهی آدمها در مواجهه با سوالهای پشت سرهم واکنشهای جالبی هم نشان میدهند. البته این بازی عمومن تنها در صورتی شروع میشود که آدم مقابل از خودش چیزی نشان دادهباشد. این بار هم همان اتفاق افتادهبود. تاکید بیش از اندازه روی تلفظ اسمم باعث شدهبود شروع کنم به پرسیدن سوالهای پشت سر هم. از کارش شروع کردم. بعد در مورد تخصصش پرسیدم. بلافاصله بعدش پرسیدم که چند ساعت در روز کار میکند. بعد در مورد ابزارهای کارش، بعدتر در مورد متدولوژی انجام کارش، بعدتر در مورد زمانهای کاری و اینکه آیا در طول شب هم ممکن است کار کنند پرسیدم و سوال بعد آن سوال درست بود. پرسیدم که نتیجهی کارشان را چطور برای کلاینتهایشان طبقهبندی یا رتبهبندی میکنند که متوجه نشد. بار دیگر پرسیدم. نتوانست جواب بدهد. در مورد کار خودمان مثال زدم و باز سوالم را پرسیدم. وقتی دیدم یکجوری دارد با چشمهایش التماس میکند که بیخیال طبقهبندی بشوم سکوت کردم و سرم را تکان خفیفی دادم. همان موقع آدم سوم رسید و همگی با هم به طبقهی پنجم رفتیم.
توی چشمهای کومار نگاه کردم و برایش گفتم که این اسم یکی از شازدههای ایرانیست و چون سه بخشیست برای خیلیها سخت است که تلفظش کنند و بله خیلی متداول نیست. به شبهقارهیهندیترین شکل ممکن لبخند ِ «پس من درست میگفتم» رقتانگیزی زد و دستم را فشار داد. خداحافظی کردم و از اتاق سیزده خط فاصله نُه خارج شدم.
سه روز به انتهای سال مانده. سال دوهزاروشانزده آدمهای مهمی را از بشریت و از من گرفت. بشریت برایم خیلی مهم نیست. طبعن ترجیح میدادم که چند تا خواننده و بازیگر دیگر هم میمردند اما من کسی را که توی سالی که گذشت از دست دادم هنوز داشتم. از لحظهای که شروع به نوشتن این پست کردم تا حالا سه ساعت گذشتهاست. توی این سه ساعت که نوشته چندخط چندخط پیش رفته چندباری از ذهنم گذشت که نتیجهگیری منطقیای ازش بکنم. حالا اما به نظرم خیلی هم ضروری نمیآید.
هم بخندم به نظرم
ReplyDeleteهم اينكه شما دكمه سردست فيروزه اي بزن و
كوووووومار شو
كور بشم اگه دروغ بگم
ژووووون
بخند. من اما کومار نع. من اصلن با آستین بالانزده مشکل دارم متاسفانه
Deleteهونگلئونگ خیلیم اسم قشنگیه در ضمن موهاهاها
سیاوش...گاهی...هر از گاهی...دلم هوای وبلاگتو میکنه و تو هنووووووووووووز هستی...چققققققد حس خوبیه. حس اطمینان و دلگرمی. نمی دونم.حس اینکه «هنوز یه چیزای خوبی سر جاشون هستن».
ReplyDelete.
.
اصلا حالم خووووووب شد خوندمت.
به خدا.
هدیه
:) عالی که حالت خوب شد
Delete