حالم تعریفی ندارد. باز سرما خوردهام. اینبار تمام سنگاپور انگار سرما خوردهاست. دکتر هم ماسک زدهبود. حواسم سرجایاش نیست. فقط وقتی پشت سرم ایستاد تا با سر انگشتانش غدد لنفاوی زیر فَکام را چک کند متوجه شدم که دستکش هم به دست دارد. سرفه میکنم. نرمتر شدهاند و کم. دماغم یک روز بسته است و یک روز روان. قرصها تمام شدهاند. تا روز سفر به ایران همه چیز عادی خواهد شد.
روز ششم عید، توی فرودگاه امام خمینی چشم در چشم افسر نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران خواهم شد. بعد از بالای پلهبرقی پدر و مادر و احیانن خواهر و همسرش را خواهم دید. بعد میروم دم سوراخِ چمدانها و بعد ماچ و بغل و لبخند. احتمالن بعد مستقیم میرویم تهران. یا شاید خانهی خواهر. یا شاید مادرمان تصمیم گرفتهباشد که اول وسایل را بگذاریم زمین و نفسی چاق کنیم و بعد برویم سراغ فامیلبازی که در آن صورت پدرمان ما را از هفت سوراخ و میانبر به کرج خواهد رساند.
خیلیها هستند که احتمالن دیدنشان خوشحالم خواهد کرد.
حالم تعریفی ندارد. نشستهام روبروی کامپیوتر. به وقت تهران یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. بیبیسی فارسی دارد برنامهی زندهای پخش میکند از یک ارکستر فارسی با گروهِ کُرِ غیرفارسی زبان. مردانی با صداهای بهتهحلقانداخته که دارند میخوانند گل گندم، گل گندم. هماهنگ نیستند. خوانندهی سوپرانو هم دارند. دختر ِ پلاسسایزِ خوشبروروییست. منوتو هم دارد گزارش تعداد کشتهشدههای انفجار میدان تقسیم استانبول را میدهد. سال را بدون لباس رسمی تحویل خواهم کرد. فرسنگها دورتر. عین تمام این سالها.
یک ویدئویی باهام بهاشتراک گذاشتهشدهبود در مورد عید نوروز. فرستادمش برای دوست-همکارها. بعد برای دوست-همکلاسیهای کلاس فرانسه. بعد برای همخانهام. باید سرجمع پانزده تایی شدهباشند. ایدهای ندارم که چرا همچو چیزی را برای اینهمه آدمهای بیربط فرستادم. تصورم این است که شاید پنج تایشان اشتباهی بازش کردهباشند. دوتاشان هم تا نصفش را دیدهباشد. من اما روح پارسیام آرام گرفتهباشد شاید. به همه نشان دادم که ما چقدر خوب و قدیمی و مهمیم. همین حالا یکیشان جواب داده که «واو دت ایز بیوتیفول...هاهاها...نوروز مبارک». لجم گرفته است. حتی دلم نمیخواهد جواب نوروز مبارکی را بدهم. انگار که مثلن احمد، پسر مصری کلاس فرانسه یک ویدئویی برایم بفرستد در مورد یک جشن باستانیشان. احتمال باز کردنش توسط من یک در میلیون است طبعن. با خودم چه فکری کردم. طبعن همچو کاری ربط خاصی به فکر کردن ندارد. آن توها دلم خواسته که من هم یک چیزی شبیه نوروز داشتهباشم. غلط کردهام اما. از همان روزی که بستم و آمدم بیرون باید فکر اسمس هاهاها دتز بیوتیفول را میکردم. کردم هم. آخرین بار که دست کشیدم روی کتابهایم با خودم گفتم که تمام شد. باورم نشدهبود اما تا همین امروز که نه خودم حوصلهی مسرور کردن روزم را دارم نه «ی» دور و ورم است که زور کند هفتسین بچینیم. امروز باورم شد. جدی.
بعد از تهران میروم پاریس. بعد با قطار میروم ونیز. از آنجا به فلورانس. بعد باز با قطار میروم تا رُم. بعد از راه استانبول برمیگردم سنگاپور. تا حالا توی زندگیام سه هفته مرخصی نگرفتهبودم. دردا و عجبا که هیچ تویم خبری نیست اما. تو بگو وظیفهایست که گذاشتهام بر عهدهی خودم که بعدها غصهاش را نخورم. این فکر افسوسهای بعدها اگر نبود احتمالن یا الکلی میشدم یا هیپستر. کنتراست غریبیست نه؟ میدانم. حالم تعریفی ندارد.
روز ششم عید، توی فرودگاه امام خمینی چشم در چشم افسر نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران خواهم شد. بعد از بالای پلهبرقی پدر و مادر و احیانن خواهر و همسرش را خواهم دید. بعد میروم دم سوراخِ چمدانها و بعد ماچ و بغل و لبخند. احتمالن بعد مستقیم میرویم تهران. یا شاید خانهی خواهر. یا شاید مادرمان تصمیم گرفتهباشد که اول وسایل را بگذاریم زمین و نفسی چاق کنیم و بعد برویم سراغ فامیلبازی که در آن صورت پدرمان ما را از هفت سوراخ و میانبر به کرج خواهد رساند.
خیلیها هستند که احتمالن دیدنشان خوشحالم خواهد کرد.
حالم تعریفی ندارد. نشستهام روبروی کامپیوتر. به وقت تهران یک ساعت و نیم مانده به تحویل سال. بیبیسی فارسی دارد برنامهی زندهای پخش میکند از یک ارکستر فارسی با گروهِ کُرِ غیرفارسی زبان. مردانی با صداهای بهتهحلقانداخته که دارند میخوانند گل گندم، گل گندم. هماهنگ نیستند. خوانندهی سوپرانو هم دارند. دختر ِ پلاسسایزِ خوشبروروییست. منوتو هم دارد گزارش تعداد کشتهشدههای انفجار میدان تقسیم استانبول را میدهد. سال را بدون لباس رسمی تحویل خواهم کرد. فرسنگها دورتر. عین تمام این سالها.
یک ویدئویی باهام بهاشتراک گذاشتهشدهبود در مورد عید نوروز. فرستادمش برای دوست-همکارها. بعد برای دوست-همکلاسیهای کلاس فرانسه. بعد برای همخانهام. باید سرجمع پانزده تایی شدهباشند. ایدهای ندارم که چرا همچو چیزی را برای اینهمه آدمهای بیربط فرستادم. تصورم این است که شاید پنج تایشان اشتباهی بازش کردهباشند. دوتاشان هم تا نصفش را دیدهباشد. من اما روح پارسیام آرام گرفتهباشد شاید. به همه نشان دادم که ما چقدر خوب و قدیمی و مهمیم. همین حالا یکیشان جواب داده که «واو دت ایز بیوتیفول...هاهاها...نوروز مبارک». لجم گرفته است. حتی دلم نمیخواهد جواب نوروز مبارکی را بدهم. انگار که مثلن احمد، پسر مصری کلاس فرانسه یک ویدئویی برایم بفرستد در مورد یک جشن باستانیشان. احتمال باز کردنش توسط من یک در میلیون است طبعن. با خودم چه فکری کردم. طبعن همچو کاری ربط خاصی به فکر کردن ندارد. آن توها دلم خواسته که من هم یک چیزی شبیه نوروز داشتهباشم. غلط کردهام اما. از همان روزی که بستم و آمدم بیرون باید فکر اسمس هاهاها دتز بیوتیفول را میکردم. کردم هم. آخرین بار که دست کشیدم روی کتابهایم با خودم گفتم که تمام شد. باورم نشدهبود اما تا همین امروز که نه خودم حوصلهی مسرور کردن روزم را دارم نه «ی» دور و ورم است که زور کند هفتسین بچینیم. امروز باورم شد. جدی.
بعد از تهران میروم پاریس. بعد با قطار میروم ونیز. از آنجا به فلورانس. بعد باز با قطار میروم تا رُم. بعد از راه استانبول برمیگردم سنگاپور. تا حالا توی زندگیام سه هفته مرخصی نگرفتهبودم. دردا و عجبا که هیچ تویم خبری نیست اما. تو بگو وظیفهایست که گذاشتهام بر عهدهی خودم که بعدها غصهاش را نخورم. این فکر افسوسهای بعدها اگر نبود احتمالن یا الکلی میشدم یا هیپستر. کنتراست غریبیست نه؟ میدانم. حالم تعریفی ندارد.
No comments:
Post a Comment