دلتنگی چیز مزخرفیست. خاصه وقتی نگفتنی باشد. خاصه وقتی گفتنش محلی از اعراب نداشتهباشد. یعنی آدم وقتی میگوید دلش تنگ است که یک چیزی را تحصیل کند. وقتی بگویی دلتنگی و بعد آن حال و شوق و اضطرار و صدا و الخ رها شود توی هوا خب همان بهتر که نگویی. اول بار یادم هست که تصمیم گرفتم دلتنگ شوم. تا آن وقت دلتنگی را هیچ تجربه نکردهبودم. تصمیم گرفتم برای عمویی که دور بود دلتنگی کنم. یادم هست کنار مخدهی قرمزِ با طرح ترنج بیرون آشپزخانه دراز کشیدم و همانطور که دستم را توی درز خنک بین مخده و و دیوار فروتر میبردم تصمیم گرفتم که دلتنگ باشم. ده دقیقهی بعد هم به نظرم آمد که به اندازهی کافی دلتنگی کردهام و تمام. یعنی احتمالا باید تصورم این بودهباشد که دلتنگی یک کیفیتی از زندهبودن است که باید میبود هم. بعدترها، به گرهای که مادر به بندهای کتانی قهوهایام زدهبود نگاه میکردم و دلم برای دستهایش تنگ میشد. این بار دلتنگی از نظرم کیفیتی از بودن نبود، اساسا کیفیت نبود، یک خرابی بیپایان بود. آخرین بار هم همین دو دقیقهی پیش. اینبار البته نه مخدهای هست و نه گرهای. از روی تصمیم هم دلتنگ نیستم. اینبار یک کش مو است که دارد بوی عطرش میرود و یک بالش با راهراه سفید و سبز.اینبار همه چیز خندهدار است. همانقدر خندهدار که دخترک آلمانیِ ایربیاندبیِ قبلی سه مرتبه فراموش کرد که منِ ایرانی نمیتوانم به آمریکا سفر کنم. که وقتی پرسید آیا تا به حال به نیویورک رفتهام، فقط خندیدم و از توی یخچال که شیرِ بادام را بیرون میآوردم پرسیدمش که نظر خودش چیست. صورتش را بین دستهایش پنهان کرد که «اوه ساری». این البته که دیگر خرابی نیست. کیفیتی از نبودن است. یعنی نبودن قاعدتا نباید کیفیتی داشتهباشد اما وقتی نبود چیزی را حس میکنی پس طبعا باید کیفیتی هم داشتهباشد دیگر. این است که میخواهی برداری زنگ بزنی که «به نظرت عجیب نیست کشی که دور موهای تو حلقهبوده توی دست من است الان و من حقیقتا هیچ ایدهای ندارم که باید با این ژتونِ سرگشتگی چه کنم؟». بعد هم فکر میکنی که خب حالا زنگ هم زدم، بعدش؟ دلتنگی چیز مزخرفیست.