تلفن بدون وقفه زنگ میزد. آقای پاریزین مشغول شستن جام شراب شب قبل بود و آرزو میکرد که هرچه زودتر صدای زنگ تلفن قطع شود. هرچند این اتفاق نیافتاد اما آقای پاریزین بعد از آنکه جام را برعکس روی آبگیر کابینت کنار پنجره قرار داد، نگاهی به خیابان ولترِ دوباره بارانی انداخت و نفس عمیقی کشید. وقتی بالاخره تلفن از زنگزدن ایستاد آقای پاریزین رویش را از خیابان به سمت هال چرخاند اما از جایش تکان نخورد. سه دقیقهی بعد اما، وقتی آقای پاریزین پشت میز کنار پنجره نشستهبود و با دقت به مفاصل انگشتهای دو دستش خیره ماندهبود باز تلفن شروع به زنگ زدن کرد. آقای پاریزین با قدمهایی آهسته به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.
«الو». کسی جوابی نمیداد اما آقای پاریزین بهوضوح صداهای محیطی را میشنید. «الو!» و اینبار فردی که معلوم نبود زن است یا مرد از سمت دیگر خط گلویش را بهآرامی صاف کرد و تماس را قطع کرد. آقای پاریزین که بعد از «الو»ی دوم ابروهایش را تا جایی که ممکن بود بالا دادهبود پوف بلندی کشید و گوشی را سرجایش برگرداند و به پشت میز برگشت.
«خانم امرالد عزیز، امروز وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم آنقدر هوا خوب بود که تصمیم گرفتم بهجای اینکه مستقیم به خانه بیایم کمی راهم را طولانی کنم و مسیر موازیای را از خیابان الکساندر دوما و سپس فیلیپ آگوست قدم بزنم و از سمت دیگر خیابان ولتر به خانه برسم. بجاست اگر اشاره کنم که هوا امروز در پاریس بارانیست و شما بهخوبی میدانید که من چطور عاشق همچو هوایی هستم.» آقای پاریزین نفس عمیقی کشید و به نوشتن ادامه داد «اتفاق جالب توجه این بود که آقایی که چتر یشمیرنگی به دست داشت، درست در سمت دیگر خیابان و کاملا همسرعت با من در حال قدم زدن بود. به این علت میگویم «قدم زدن» که در صورت مرد هیچ نشانهای از تلاش برای رسیدن به مقصدی به چشم نمیخورد تا آنجا که برای دقایقی این شائبه را برایم ایجاد کردهبود که آن اتفاق (همسرعت بودنمان را عرض میکنم) تصادفی نیست. بعد از آنکه آن تصور از ذهنم بیرون رفت و امر بر من مشتبه شد که مرد حواسش هیچ به پیرامونش نیست توجهم به البسه و کفشهای ایشان جلب شد. مشخصا لباسها مناسب هوای بارانی ماه نوامبر نبود و کفشها با اینکه اگر اشتباه نکنم مارک فوقالعاده گرانقیمتی داشتند به واسطهی باز بودن رویشان پای ایشان را در معرض خیس شدن قرار میدادند. مرد با تمام این اوصاف با سرعتی ثابت و خیره به روبرو مسیر میپیمود و تنها گاهی هنگام عبور از کنار کسی که از روبرویش میآمد، کمی چترش را بالا میبرد.» آقای پاریزین خودنویس را روی دفتر قرار داد اما بلافاصله انگار که تصمیمش برای نوشتن عوض شدهباشد آن را از روی کاغذ بلند کرد. جوهرِ آبیِ خودنویس لکهای به اندازهی یک اُوی کوچک روی کاغذ به جا گذاشت. لکه به آرامی در کاغذ پخش شد. آقای پاریزین دفتر را با دو انگشت شست و سبابه به آرامی ورق زد تا ببیند که آیا جوهر به صفحهی بعد هم رسیدهاست یا نه. سوادی از رنگ آبی در صفحهی بعد دیدهمیشد.
«خانم امرالد عزیز، حقیقت این است که مقصود خاصی از نوشتن در مورد آن مرد نداشتم. صرفا دیدن فردی با آن حال برایم حسی از همذاتپنداری ایجاد کرد و از آنجا که غرض از نوشتن این خطوط هم ثبت همچو احوالیست تصور کردم نوشتنش و در واقع توصیفش نباید ضرری داشتهباشد.»
آقای پاریزین دفترچه را بست، صندلی لهستانیای که رویش نشستهبود را با دودست عقب کشید، از پشت میز بلند شد، نگاهی به ساعت انداخت، به سمت در ورودی خانه قدم برداشت، در را باز کرد، و از خانه خارج شد. به محض اینکه در با صدای کلیک نرمی بسته شد آقای پاریزین صدای زنگ تلفن را از داخل آپارتمان شنید. چند لحظهای مردد دستش را روی دستگیرهی در نگه داشت و بعد همانطور که هنوز صدای زنگ تلفن را میشنید به سمت راهپلههای ساختمان برگشت و یازده پله بالاتر در اولین پاگرد از نظر ناپدید شد.