این شب‌ها

این آش شله قلمکاری که توی مغزم و روزهام و شب‌هام در جریان است آن‌ چیزی نیست که بخواهمش طبعاً. علی ای حال نوری از امید آن آخرهای غار به چشمم می‌آید که بروم برایش هی این وبسایت را باز کنم و پسوردم را بزنم و اسم معلم اول دبستانم را تویش وارد کنم و زل بزنم به آن کلمه‌ی «هنوز». هیچ‌وقت توی زندگی‌ این‌همه دلم نخواسته‌بود جای دیگری می‌بودم. شده‌بود البته که دلم بخواهد ور دل کسی باشم یا منتظر دیدن کسی یا دلم غنج بزند برای چیزی که نداشتم، این اما یک کیفیت عجیبی‌ست که انگار همه‌اش معطوف به خودم است. این‌ را آن‌قدر با همه‌ی وجودم خواسته‌ام که گاهی ترس برم می‌دارد. این از خواهش و آرزو و این‌ها گذشته. یک قدم به آزادی نزدیک باشد انگار.