آقای پاریزین و خانم امرالد | سیزدهم

«آقای پاریزین! خواهش می‌کنم. نکند مشاعرتان را از دست داده‌اید. این وقت روز و بعد از این‌همه سال چه وقت پرسیدن همچو سوالی‌ست؟». آقای کامران‌لو این را گفت و همان‌طور که با دستی آویزان به دست‌گیره‌ی در و دستی دیگر به کمر، رو به آقای پاریزین ایستاده‌بود، نفس عمیقی کشید. آقای پاریزین انگار که صدای آقای کامران‌لو را نشنیده‌باشد خیره به جایی روی شانه‌ی راست آقای کامران‌لو ایستاده‌بود و چیزی نمی‌گفت. «لعنت به دل سیاه شیطان، آقای پاریزین! آقای پاریزین!». آقای کامران‌لو این را گفت و با دو دست شانه‌های آقای پاریزین را تکان محکمی داد. آقای پاریزین بی‌آنکه عکس‌العمل سریعی نشان بدهد به چشم‌های آقای کامران‌لو خیره شد و لبخند زد. «یعنی می‌خواهید بگویید که آن مزاحم تلفنی که مدتی پیش باعث آزار شبانه‌روزی‌تان شده‌بود را به خاطر نمی‌آورید؟ مگر ممکن است؟» آقای کامران‌لو نفسش را از بینی بیرون داد و چشم‌هایش را برای لحظه‌ای کوتاه بست. سه ثانیه‌ی بعد و بلافاصله بعد از آن‌که آقای کامران‌لو چشم‌هایش را باز کرد تا چیزی بگوید، صدای خانم بری‌بو از بالای پله‌ها شنیده‌شد که «آقایان! مطمئناً مطلع هستید که این ساختمان بیشتر از دو آپارتمان دارد؟» آقای کامران‌لو بدون آن‌که شروع به گفتن حرفی که قصد زدنش را داشت بکند با صدای بلندی نفسش را از بینی بیرون داد و دوباره چشم‌هایش را بست. این بار بیشتر از سه ثانیه طول کشید تا آقای کامران‌لو چشم‌هایش را باز کند و رو به پاگرد سوم ساختمان، بی‌که خانم بری‌بو را ببیند فریاد بزند «مادمازل بری‌بو، خواهش می‌کنم چند لحظه‌ای تحمل بفرمایید تا اختلاط بنده با آقای پاریزین تمام شود. مطمئن باشید آخرین چیزی که ما می‌خواهیم مصدع اوقات شما شدن است». آقای کامران‌لو باز چشم‌هایش را بست و صدای بسته شدن درب آپارتمان خانم بری‌بو به گوش رسید. ‌آقای کامران‌لو چشم‌هایش را باز کرد و با آرامشی ساختگی ادامه داد که «آقای پاریزین، خواهش می‌کنم برگردید به آپارتمان‌تان و کمی از آن کبرنی هشت ساله بنوشید…خواهش می‌کنم.» آقای پاریزین بی‌که چیزی بگوید برگشت و از پله‌ها پایین رفت.

پانزده دقیقه بعد باز تلفن زنگ خورد. آقای پاریزین که درست در یک قدمی تلفن نشسته‌بود، بلافاصله گوشی را برداشت.
«الو!»
«جناب پاریزین؟»
«بله»
«بنده پیامی برای شما دارم قربان»
«جناب‌عالی؟»
«مگر فرقی می‌کند جناب پاریزین؟»
«آیا ممکن است خودتان را معرفی کنید؟»
«مگر شما آقای پاریزین نیستید؟»
«چرا اما این چه ربطی به موضوع دارد. من باید بدانم که چه کسی برای من پیامی دارد یا نه؟»
«نه»
«یعنی چه که نه آقا؟»
«نه یعنی لزومی ندارد که بدانید چه کسی برای شما پیامی دارد»
«این مزخرفات چیست آقای محترم؟ خواهش می‌کنم خودتان را معرفی کنید یا من همین حالا ارتباط را قطع می‌کنم» و بلافاصله صدای قطع شدن تماس از سمت دیگر خط آمد و بوق اشغال توی گوش آقای پاریزین طنین انداخت. آقای پاریزین به پشتی صندلی تکیه داد و بعد از این‌که پای راست را روی پای چپش انداخت با خودش فکر کرد که این‌ها همه باید از سر اتفاق باشد. یازده سال پیش هم همین اتفاق افتاده‌بود و درست پیش از رسیدن خانم امرالد به پاریس، کسی برای مدت یک هفته‌ی تمام برای آقای پاریزین مزاحمت تلفنی ایجاد کرده‌بود. نکته‌‌ای که باعث تعجب آقای پاریزین می‌شد این بود که مزاحم، اسم ایشان را می‌دانست و لحنش هم هیچ به مزاحمین تلفنی نمی‌برد. یازده سال پیش البته درست همان روزی که خانم امرالد با آن لباس خردلی که گل‌های درشت قرمز داشت وارد خانه‌ی آقای پاریزین شده‌بود، دیگر خبری از تماس‌های تلفنی نشده‌بود. خانم امرالد چند باری آقای پاریزین را در حالی که به تلفن خیره مانده‌بود تماشا کرده‌بود و یک بار بعد از گذشت دو یا سه دقیقه خنده‌ی بلندی کرده‌بود که «آیا همه در پاریس زمانی از روز را به خیره شدن به تلفن می‌گذرانند آقای پاریزین؟» و آقای پاریزین که انگار دستی نامرئی از پشت محکم به شانه‌اش کوبیده‌باشد به خودش آمده‌بود که «خیر، خیر خانم امرالد. ازتان عذر می‌خواهم. آیا آماده رفتن هستید؟» و خانم امرالد خندیده‌بود که «بله آقای پاریزین. ده دقیقه‌ای هست که با این شال کاموایی این‌جا درست روبروی شما نشسته‌ام و شما از نگاه کردن به دستگاه تلفن دست نمی‌کشید.»

آن روز آقای پاریزین بسیار بیش‌تر از هشت روز گذشته‌اش از خانم امرالد سوال‌های عجیب پرسیده‌بود. همان روز هم بود که درست وقتی از کنار مجسمه‌ی بوسه واقع در هال دوم موزه رودن می‌گذشتند و منظره‌ی زیبایی از استخر بیرون ساختمان از پنجره‌های طبقه‌ی دوم عمارت زیر پای‌شان گسترده‌بود، آقای پاریزین با حالتی بی‌قرار از خانم امرالد پرسیده‌بود که به نظرش چرا انسان‌ها باید کارهایی انجام بدهند که به نظرشان منطقی بیاید و آیا اساسن منطق خودش رنگی از روزمرگی و بیهودگی ندارد؟ که خانم امرلد با لبخند مودبانه‌ای جواب داده‌بود که «آقای پاریزین برای امروز دیگر بس است. بیایید به حیاط برویم و از این آفتاب پاییزی لذت ببریم.» آقای پاریزین با آن‌که لبخند زده‌بود و همراه خانم امرالد راهی حیاط موزه شده‌بود اما ذهنش کماکان مشغول چرایی تصمیمات آدم‌ها مانده‌بود.