روز آخر پیرمرد بود. جمعهای که گذشت. تا همان روز هیچ به چشمم پیر نیامدهبود. آن روز اما پیر بود. پیر و خسته. چشمهایش تیز نبودند و سَری که هر روز تیغزده دیدهبودم موی دوسهروزهای داشت. سفید و طلایی. روبرویش نشستهبودم و توی چشمهایش نگاه میکردم. آدمی که تا یک هفته پیشش دستنیافتنی بود حالا آنجا نشستهبود. دقیقن روبروی من با یک تیشرت گلوگشاد شرکتی و یک شلوار لی که به تنش زار میزد. آیواچش به مچش نبود و زیر چشمهایش گود رفتهبود. برایش از هشتادوهشت گفتم. وسط مزخرفاتی که رئیس بزرگ به واسطهی رئیس بزرگ بودنش داشت میگفت نگاه معناداری به من کرد و نفس عمیقی کشید. گفتمش که دو سال پیش وقتی تازه آمدهبود و من یکی دو ثانیهای طول میکشید هنوز برایم که لهجهاش را پردازش کنم فکر نمیکردم که اینهمه آدم جالبی باشد و او در جواب گفتهبود علاقهام به زبانها ستودنیست. لبخندم شدهبود. برمیگشت به کشورش. همان شب. بلند که شدیم فهمید قلاب آخر کمربند را جاانداخته. سعی کرد با دست بپوشاندش، بیفایده بود. برای عکس دستهجمعی که کنار هم ایستادیم معذب بود. به بهانهی کوتاهبودن و دیدهنشدن آمدم جلوتر و کمی خم شدم. توی عکس لبخند میزد.
آخرهفته را، هر دو روزش را توی سینما فیلم دیدم. لاوینگ وینسنت و هاندرد دیز آو سامر. دومی طنز خوبی داشت. آدمها میخندیدند. من هم. بعد متوجه شدم آنها که با کسی آمدهاند، بیشتر میخندند. انگار که بخواهند با خندهشان چیزی به آدمشان بگویند مثلن. شاید هم چیز دیگری بود. سالن کوچک بود و من سومین نفر رسیدهبودم. تمام زوجها و گروهها از جلوی چشمم رژه رفتهبودند تا بنشینند سر جایشان. میخندیدند و من هی با خودم فکر میکردم که اگر کسی کنار من بود آیا من هم بیشتر خندهام میگرفت؟ اگر دست کسی توی دستم بود دلم میخواست که دو تا آبجو بخورم جای یکی؟ جوابی نداشتم.
بعد از سینما غذای چینی خوردم. موقع پرداخت، پولها از کیفم ریختند روی زمین. جمعشان کردم و سینی غذا را برداشتم. کسی که پشت دخل بود از اینکه بدون اشاره به عکس غذا سفارش دادهبودم نگاه عجیبی بهم کردهبود. از چین آمدهبود. وقتی قبل از اینکه با ملاقهی بزرگش برایم سوپ بریزد، دستش را توی هوا به شکل هورتکشیدن تکان دادهبود و داد زدهبود «سوپ؟»، همانجا فهمیدهبودم که از چین آمده. صورت سوختهای داشت و دور چشمهایش پر از چروک بود. معنی نگاهش را نفهمیدهبودم. سینی را برداشتهبودم و جایی توی فودکورت درندشت دابیگات پیدا کردهبودم و نشستهبودم به خوردن. پنج دقیقه بعد آمد بالاسرم و به چینی چیزی گفت و سرش را به راست و چپ تکان داد. شانهام را بالا انداختم و چشمهایم را درشت کردم که یعنی نمیفهمم. رو کرد به میز کناری و چیزی گفت. مرد به سمت من خم شد و پرسید که آیا پنجاه دلار گم نکردهام؟ کیف پولم را درآوردم و گفتم چرا. پنجاه دلاری را گذاشت روی میز و رفت.
امروز کارتهای جدید را دادند. اینجا بهش میگویند پَس. عین همان قبلیست با فونت جدید شرکتی. فونت استاندارد گلوبالمان. فونت قشنگی نیست آنقدر. از قبلی اما به مراتب بهتر است. ساعت نُه تا ده نوبت تیم ما بود. توی صف ایستادم و نگاه کردم به صورتهای خندان کارمندان دیگر. از کارتهولدرهای جدید ِ چرمی به هیجان آمدهبودند. دایرکتور اسکاتلندیای که لهجهی آمریکایی دارد و توی تمام پرزنتیشنها همان اول اعلام میکند که چهارده سال توی سیلیکونولی بوده هم خیرهماندهبود به بالا و پایین پریدنهایشان. سرم را گرداندم. آفتاب خوبی افتادهبود روی لبهی فلزی پنجره. از آنها که دلت بخواهد جفت دستها را دراز کنی رویش و گرما از ساعدها بدود به جان آدم. آن پشت، از پس شیشهی جابجا لکدار، مارینابیسندز دیدهمیشد. اسمم را صدا زدند. با لبخند جلو رفتم و کاغذی که اسمم بالایش بود را امضا کردم.
ساعت یک جلسه داشتیم. نهار نخوردهبودم. از بس نگران ارائهمان بودم وقت نشدهبود. تا سهی بعد از ظهر طول کشید و وقتی از آن سر شهر، چسبیده به چانگی، برمیگشتیم به سمت شمارهی شانزده ِ رفلزکی با خودم فکرکردم که چند بار دیگر این مسیر را بروم و بیایم تا آخرینش باشد دیگر. جوابی نداشتم. سر شدهام. منتظر چیز خاصی نیستم. بیحال و رمق جواب ایمیلهایشان را میدهم. سپردهام به خودشان. هرچیزی زمانی دارد. هر چیزی تا یک وقتی قرار است ذوق داشتهباشد. بعدش نه. بعدش مشمول گذر زمان میشود. بعدش دیگر اتفاق نیست. بعدش دیگر هیچی نیست.
آخرهفته را، هر دو روزش را توی سینما فیلم دیدم. لاوینگ وینسنت و هاندرد دیز آو سامر. دومی طنز خوبی داشت. آدمها میخندیدند. من هم. بعد متوجه شدم آنها که با کسی آمدهاند، بیشتر میخندند. انگار که بخواهند با خندهشان چیزی به آدمشان بگویند مثلن. شاید هم چیز دیگری بود. سالن کوچک بود و من سومین نفر رسیدهبودم. تمام زوجها و گروهها از جلوی چشمم رژه رفتهبودند تا بنشینند سر جایشان. میخندیدند و من هی با خودم فکر میکردم که اگر کسی کنار من بود آیا من هم بیشتر خندهام میگرفت؟ اگر دست کسی توی دستم بود دلم میخواست که دو تا آبجو بخورم جای یکی؟ جوابی نداشتم.
بعد از سینما غذای چینی خوردم. موقع پرداخت، پولها از کیفم ریختند روی زمین. جمعشان کردم و سینی غذا را برداشتم. کسی که پشت دخل بود از اینکه بدون اشاره به عکس غذا سفارش دادهبودم نگاه عجیبی بهم کردهبود. از چین آمدهبود. وقتی قبل از اینکه با ملاقهی بزرگش برایم سوپ بریزد، دستش را توی هوا به شکل هورتکشیدن تکان دادهبود و داد زدهبود «سوپ؟»، همانجا فهمیدهبودم که از چین آمده. صورت سوختهای داشت و دور چشمهایش پر از چروک بود. معنی نگاهش را نفهمیدهبودم. سینی را برداشتهبودم و جایی توی فودکورت درندشت دابیگات پیدا کردهبودم و نشستهبودم به خوردن. پنج دقیقه بعد آمد بالاسرم و به چینی چیزی گفت و سرش را به راست و چپ تکان داد. شانهام را بالا انداختم و چشمهایم را درشت کردم که یعنی نمیفهمم. رو کرد به میز کناری و چیزی گفت. مرد به سمت من خم شد و پرسید که آیا پنجاه دلار گم نکردهام؟ کیف پولم را درآوردم و گفتم چرا. پنجاه دلاری را گذاشت روی میز و رفت.
امروز کارتهای جدید را دادند. اینجا بهش میگویند پَس. عین همان قبلیست با فونت جدید شرکتی. فونت استاندارد گلوبالمان. فونت قشنگی نیست آنقدر. از قبلی اما به مراتب بهتر است. ساعت نُه تا ده نوبت تیم ما بود. توی صف ایستادم و نگاه کردم به صورتهای خندان کارمندان دیگر. از کارتهولدرهای جدید ِ چرمی به هیجان آمدهبودند. دایرکتور اسکاتلندیای که لهجهی آمریکایی دارد و توی تمام پرزنتیشنها همان اول اعلام میکند که چهارده سال توی سیلیکونولی بوده هم خیرهماندهبود به بالا و پایین پریدنهایشان. سرم را گرداندم. آفتاب خوبی افتادهبود روی لبهی فلزی پنجره. از آنها که دلت بخواهد جفت دستها را دراز کنی رویش و گرما از ساعدها بدود به جان آدم. آن پشت، از پس شیشهی جابجا لکدار، مارینابیسندز دیدهمیشد. اسمم را صدا زدند. با لبخند جلو رفتم و کاغذی که اسمم بالایش بود را امضا کردم.
ساعت یک جلسه داشتیم. نهار نخوردهبودم. از بس نگران ارائهمان بودم وقت نشدهبود. تا سهی بعد از ظهر طول کشید و وقتی از آن سر شهر، چسبیده به چانگی، برمیگشتیم به سمت شمارهی شانزده ِ رفلزکی با خودم فکرکردم که چند بار دیگر این مسیر را بروم و بیایم تا آخرینش باشد دیگر. جوابی نداشتم. سر شدهام. منتظر چیز خاصی نیستم. بیحال و رمق جواب ایمیلهایشان را میدهم. سپردهام به خودشان. هرچیزی زمانی دارد. هر چیزی تا یک وقتی قرار است ذوق داشتهباشد. بعدش نه. بعدش مشمول گذر زمان میشود. بعدش دیگر اتفاق نیست. بعدش دیگر هیچی نیست.
No comments:
Post a Comment