روزها از مشاهداتم نوت برمیدارم. چیزهایی که به نظرم ارزش ثبت کردن دارند را مینویسم. یک یا دو جمله. که یعنی بعد بروم سرشان. که بنویسمشان. نمیشود اما. نشدهاست. همان ماهی یا دو ماهی یک بار هم دیگر نمیشود. توی کار غرق شدهام. اینکه حالا این صفحه را باز کردهام و دارم تویش تایپ میکنم هم به نظرم منطقن یک ریفلکشن دفاعیست. صبحهایم ترسناک هستند. خورشید که غروب میکند انگار کمی قرار میگیرم که دیگر تا شش هفت ساعت با نرخ ِ در طولِ روزْ ایمیلی دریافت نخواهم کرد. ظهرها گاهی حتی وقت نهار خوردن هم ندارم. به همین سادگی. نمیشود بروم برای نهار. گاهی گوشهی آشپزخانه/آبدارخانهی شرکت که تصویر دلباز پانورامایی از شهر دارد میایستم و تنفس شکمی میکنم و امیدوار میمانم که استرس کم شود. بلافاصله بعد با خودم فکر میکنم که «الاغ تو که داری میری» و بعدتر فوری به خودم جواب میدهم که «کو؟». وضعیت اسفباریست. علی ای حال انسان ِ لفی خسری که ما باشیم همیشه فراموشمان میشود هشت ماه حقوق عقبافتادهی شرکت قبلی را وقت ترک کردنشْ و وسعت شادی ِ قبول شدن اجازهی کار را برای شرکت جدید. اینها همه هست. آدمیم اما. میشود که دلمان بخواهد برویم خودمان را زیر پتوی سنگین آیکیایمان قایم کنیم و منتظر بمانیم کسی بیاید مهربانانه دست بکشد به پس گردنمان و بگوید «چیزی نیست بیا بیرون».