نوشتههایی که با متافور شروع میشوند را دوست ندارم. اینکه نویسنده یک چیزی بگوید و منظورش یک چیز دیگری باشد که یحتمل فقط خودش میداند و یک آدم دیگر مثلن. نوشتههایی که خواندنشان شبیه خواندن مانیفستهای دههی چهل است. نوشتههایی که قرار است به خواننده نشان دهد نویسندهاش سردوگرم چشیده است. احتمالن همین رویکرد خودش بهتمامی سانتیمانتال به نظر بیاید البته. با این حال من ِ خواننده ذائقهام این است. ایشانِ نویسنده هم یک رسمالخطی دارد قطعن. میگویم نوشته چون منظورم به رمان و داستان کوتاه نیست. همینها که توی وبلاگستان فارسی ِ حالا دیگر تقریبن مُرده میخوانیم. این است که دلم خواستهبود بنویسم مثلن «همان موج اول است که آدم را با خودش میبرد و تا یک مدتی غرق میکند و آدمیزادی که ماییم حواسمان نیست و دلمان هم نیست که حواسمان باشد که دارد چه بلایی سرمان میآید. بعد از موج اول و آن سکوتی که فرا میگیرد آدم را و آبی که دارد آرام از گوش آدم بیرون میریزد و چشمها که دارند باز میشوند از به همتنیدگی مژهها و مُفی که آویزان شده و الخ، بعد از این همهاش وقت خیرگیست». بعد اما دلم نخواست. شاید هم چون یک پروسهی سرشدگی وجود دارد آن وسطها که آدم دچارش میشود و دیگر بعد از آن هیچ چیزی نه جذاب است و نه هیجانانگیز. همهچیز بخشی از یک پروسه است و خودمان هم و هرآنچه توی دلمان میگذرد. این است که وقتی بهمان میگویند «نمیشود»، لبخند میزنیم و میگوییم «خب» و به خوردن ماستمان ادامه میدهیم.
No comments:
Post a Comment