آخرین پروژه است. دقیقن آخرین کاری که برای این شرکت معظم در این گوشهی دنیا انجام خواهمداد. بهطرز خوشمزهای توی همان محدوده از شهر هم واقع شده که اولین کارم را برایشان انجام دادم. تکنوپارک ِ عزیز. توی سه ماه اول تپش قلب لحظهای رهایم نمیکرد. از یک دنیای کاری به دنیای کاری دیگری آمدهبودم و بهواسطهی پست بالایی که دادهبودندم کسی نبود که هیچ کمکی بهم بکند. خودم بودم و خودم. شبیه این بود که بخواهم کاری را تقریبن از صفر مطلق یاد بگیرم و با بالاترین کیفیت هم به انجام برسانم. از بحث تکنیکال که بگذریم سروکله زدن با موجودیتی به نام کلاینت هم چیز جدیدی بود که تا ماهها سردرگمش بودم.
آخرین پروژه است و کلاینتْ بدقلق. از ساعت پنج و نیمی که قرار بوده برویم نگهمان داشته و دارد اُردهای نابهجا میدهد. تا ساعت شش و نیم خونسردیام را حفظ کردهبودم. بعد اما وقتی جونیورم برگشت و گفت که کلاسِ نمیدانم چیچیاش را از دست داده خشم ریخت زیر پوستم. تلاشم برای حفظ کردن صورت هم هیچ توفیقی نداشت. موجودِ بدهندی متوجه شد و طفلی به سبب مسائل نژادی و آن نگاهِ از پایین به بالایی که آن گوشهی دنیا بهشان تنقیه میشود سعی کرد بیشتر متهاش را به مغزم فروکند و موفق هم بود. با اینحال هیچ نگفتم. تا ساعت هفت و نیمی که کیفم را از روی میزم در منتهاالیه شمالی آفیسشان که تصویر دویست و هفتاد درجهای از سنگاپور دارد برداشتم اما توی ذهنم آن شبِ سال هفتاد و هشتی بود که حاجآقا «خ» تا ساعت هشت و نیم شب نگهمان داشت تا ازمان کوییزِ پنج نمرهایِ ریاضی بگیرد. «آن دبیرستان» با ما توی آن چهار سال چه کرد بماند. آن یک شب اما برای خودش تبدیل شد به کثافتی پس ذهن من، که هنوز وقتی از سر اجبار بعد از غروب آفتاب، توی جای بسته و مسقفی میمانم احساس مرگ بهم دست میدهد.
بیرون که آمدیم هوا تاریک بود. هفت دقیقه تا رسیدن تاکسیام ماندهبود و آنطرف خیابان، گیلمانباراکس بهم لبخند میزد. مجموعهای از گالریها و بارها و کافهها. یک و فقط یک بار و آن هم تنها رفتم. تنهایی لای آثار هنری پرسهزدن خطر مدفون شدن در خاطرات را دارد. همان هم شد. دو ساعت بعد اولین سیگارم را بعد از شاید شش ماه آتش زدم.
دو تا چهارراه بالاتر از روبروی عمارت اعیانی آقای «ع» میگذریم. دروازهی شمارهی سهی خیابان رویالی که آدمهای تویش، تظاهر به دوستداشتن نوشیدنی سفیدرنگ بدمزهای میکنند که اگر مجبور نبودند قطعن تویش فقط میشاشیدند، مثل همیشهی دوری که دیگر آخرینبارش یادم نمیآید، نیمهباز است. سر خیابان، مهدکودک کارپهدیم سردرش را عوض کردهاست و من فکر میکنم آن ایمیل هنوز باید جایی ته هیستوری اینباکسم ماندهباشد.
دو دقیقه بعد به قول تورلیدر استرالیاییمان در سیدنی، از کنار «سفارت سوئد» میگذریم. تصویر خودم را میبینم با یک آیینهی سی سانتیمتر در دومتر در حالیکه به سمت ایستگاه کوئینسلند پیاده میروم. هوا گرفتهاست و من تنهایم. با خودم فکر میکنم که به محض رسیدن به خانه شامپو و لیفش را از توی حمام بردارم تا جلوی چشمم نباشند.
بالاتر، از ضلع شمالی سفارت دولت فخیمهی انگلستان، دور میزنیم به سمت خیابان تنگلین . این بار منم و کلی کاغذ و هدفونی که تویش صدای پادکستی از بیبیسی پخش میشود. تلاشی بیثمر برای اثباتِ خود. سه ماه بعد برای بار چهارم وارد آن ساختمان میشوم. اینبار منم و کیف پولم، و کلید خانه، و قاب عینک آفتابی. همینقدر آبسورد، همینقدر مغموم.
تنگلین مستقیم میرسد به ارچارد. اولین تقاطع سمت چپ استارباکس بزرگی هست که همیشه آدم تویش وول میزند. چراغهایش روشن است و برخلاف عادت معهود کسی تویش نیست. نگاه میکنم به جای حالا خالیمان آن گوشه روی صندلیهای بلند. کادر بینقصیست. سرعت تاکسی اما زیاد است.
جلوتر روبروی شاهاوس پشت چراغ قرمز میایستیم. گویندهی زن رادیو میگوید که دو مرد شصت و دو و شصت و هشت ساله برای غذا دادن به گنجشکهای خیابان ارچارد هرکدام مبلغ چهارصد و پنجاه دلار جریمه شدهاند. لبخند میزنم و با خودم بلند نجوا میکنم که «اسم هتلتم هیچوقت بهم نگفتی ناکس». راننده برمیگردد و نگاهم میکند. سرم را برنمیگردانم. قطعن به نظرش کسی که اسمش دیلن است نباید به همچو زبان عجیبی صحبت کند. نگاه میکنم به سردر سینما و یاد آن روزی میافتم که صدای گنجشکهای خیابان ارچارد را که گویندهی مرد رادیو معتقد است سمی هستند ضبط کردم و برایش فرستادم. باز لبخندم میشود.
دو تا چهارراه بالاتر بسیار به خانه نزدیکیم. علی ای حال چراغ قرمز سفتی روبرویمان است. سمت چپ ورودی ایستگاه نیوتن است و سمت راست فودکورتش. بوی سوتونگ توی دماغم میپیچد و صدایش که «حالا اینهمه الکل خوردهم چرت و پرت نگم بهش؟». باز لبخند میزنم و سرم را به نشانهی «نع» بالا میاندازم. راننده باز از توی آینه نگاهم میکند.
میگویمش به جای دم در خانه نزدیک یونایتدسکوئر پیادهام کند. میگوید «حتمن». به محض پیادهشدن پیرمرد دربان سلام بلندی میکند و لبخند میزند. دستم را برایش تکان میدهم. آمدهام شراب بخرم اما حالا گشنهام هم هست. بدون فکر کردن میروم به سمت مکدونالد. ماشینهای سفارش اتوماتیک همه پر هستند. صندوقدار میپرسد که چه نوشیدنیای میخواهم. میگویم قهوهی سیاه. فیش را میدهد دستم. مینشینم و به میز روبرو نگاه میکنم. آنجا نشستهبودیم. صبح روز بعد از امتحانش بود. میخندیدیم. همهچیز خوب بود. هنوز نُه ساعت وقت داشت اما خیالش راحت بود. شش ماه بعد خبرش آمد که از «هارت انزایتی» مردهاست. نمیفهمیدم که اساسن اضطراب قلب چیست. با خودم گفتم حتمن سکته کرده. نمیفهمیدم اما آن نمودِ آرامش چطور ممکن است سکته کند. نه سیگار، نه الکل، نه عصبانیت. سکته کردهبود و رفتهبود. شبانه. بدون خداحافظی.
آهنگی از امیوانهاس پخش میشود. یکدفعه میشنومش. بهسرعت تمام میشود. نمیتوانم بفهمم کدام آهنگ است. بود. هفتهی آخر تهران فقط «بک تو بلک» گوش میکردم. قهوه لب و دهانم را میسوزاند. بلند میشوم. بالای پلهبرقی از روبروی غرفهی عکس پرسنلی و فتوکپی رد میشوم. پوشهای پر از کاغذ توی دستم است. دیپلم، ریز نمرات دیپلم، پیشدانشگاهی، ریزنمرات پیشدانشگاهی، لیسانس و ریزنمراتش، فوقلیسانس و ریزنمراتش و پاسپورت. میشود هفده دلار و بیست سنت. میدهم و برمیگردم به شمارهی پنجاهوشش ساریرود. امیدوارم. با لبخند امیدوارم.
ده دقیقه ی دیگر میرسم به سردر خانه. خانه امن است. خانه آنقدر که بیرون آدم را اذیت میکند پتانسیل انگولک کردن ندارد. برای آدمهایی که مرز واقعیت و خاطراتشان اینهمه نازک است خانه بهترین جاست. امنترین جا.
آخرین پروژه است و کلاینتْ بدقلق. از ساعت پنج و نیمی که قرار بوده برویم نگهمان داشته و دارد اُردهای نابهجا میدهد. تا ساعت شش و نیم خونسردیام را حفظ کردهبودم. بعد اما وقتی جونیورم برگشت و گفت که کلاسِ نمیدانم چیچیاش را از دست داده خشم ریخت زیر پوستم. تلاشم برای حفظ کردن صورت هم هیچ توفیقی نداشت. موجودِ بدهندی متوجه شد و طفلی به سبب مسائل نژادی و آن نگاهِ از پایین به بالایی که آن گوشهی دنیا بهشان تنقیه میشود سعی کرد بیشتر متهاش را به مغزم فروکند و موفق هم بود. با اینحال هیچ نگفتم. تا ساعت هفت و نیمی که کیفم را از روی میزم در منتهاالیه شمالی آفیسشان که تصویر دویست و هفتاد درجهای از سنگاپور دارد برداشتم اما توی ذهنم آن شبِ سال هفتاد و هشتی بود که حاجآقا «خ» تا ساعت هشت و نیم شب نگهمان داشت تا ازمان کوییزِ پنج نمرهایِ ریاضی بگیرد. «آن دبیرستان» با ما توی آن چهار سال چه کرد بماند. آن یک شب اما برای خودش تبدیل شد به کثافتی پس ذهن من، که هنوز وقتی از سر اجبار بعد از غروب آفتاب، توی جای بسته و مسقفی میمانم احساس مرگ بهم دست میدهد.
بیرون که آمدیم هوا تاریک بود. هفت دقیقه تا رسیدن تاکسیام ماندهبود و آنطرف خیابان، گیلمانباراکس بهم لبخند میزد. مجموعهای از گالریها و بارها و کافهها. یک و فقط یک بار و آن هم تنها رفتم. تنهایی لای آثار هنری پرسهزدن خطر مدفون شدن در خاطرات را دارد. همان هم شد. دو ساعت بعد اولین سیگارم را بعد از شاید شش ماه آتش زدم.
دو تا چهارراه بالاتر از روبروی عمارت اعیانی آقای «ع» میگذریم. دروازهی شمارهی سهی خیابان رویالی که آدمهای تویش، تظاهر به دوستداشتن نوشیدنی سفیدرنگ بدمزهای میکنند که اگر مجبور نبودند قطعن تویش فقط میشاشیدند، مثل همیشهی دوری که دیگر آخرینبارش یادم نمیآید، نیمهباز است. سر خیابان، مهدکودک کارپهدیم سردرش را عوض کردهاست و من فکر میکنم آن ایمیل هنوز باید جایی ته هیستوری اینباکسم ماندهباشد.
دو دقیقه بعد به قول تورلیدر استرالیاییمان در سیدنی، از کنار «سفارت سوئد» میگذریم. تصویر خودم را میبینم با یک آیینهی سی سانتیمتر در دومتر در حالیکه به سمت ایستگاه کوئینسلند پیاده میروم. هوا گرفتهاست و من تنهایم. با خودم فکر میکنم که به محض رسیدن به خانه شامپو و لیفش را از توی حمام بردارم تا جلوی چشمم نباشند.
بالاتر، از ضلع شمالی سفارت دولت فخیمهی انگلستان، دور میزنیم به سمت خیابان تنگلین . این بار منم و کلی کاغذ و هدفونی که تویش صدای پادکستی از بیبیسی پخش میشود. تلاشی بیثمر برای اثباتِ خود. سه ماه بعد برای بار چهارم وارد آن ساختمان میشوم. اینبار منم و کیف پولم، و کلید خانه، و قاب عینک آفتابی. همینقدر آبسورد، همینقدر مغموم.
تنگلین مستقیم میرسد به ارچارد. اولین تقاطع سمت چپ استارباکس بزرگی هست که همیشه آدم تویش وول میزند. چراغهایش روشن است و برخلاف عادت معهود کسی تویش نیست. نگاه میکنم به جای حالا خالیمان آن گوشه روی صندلیهای بلند. کادر بینقصیست. سرعت تاکسی اما زیاد است.
جلوتر روبروی شاهاوس پشت چراغ قرمز میایستیم. گویندهی زن رادیو میگوید که دو مرد شصت و دو و شصت و هشت ساله برای غذا دادن به گنجشکهای خیابان ارچارد هرکدام مبلغ چهارصد و پنجاه دلار جریمه شدهاند. لبخند میزنم و با خودم بلند نجوا میکنم که «اسم هتلتم هیچوقت بهم نگفتی ناکس». راننده برمیگردد و نگاهم میکند. سرم را برنمیگردانم. قطعن به نظرش کسی که اسمش دیلن است نباید به همچو زبان عجیبی صحبت کند. نگاه میکنم به سردر سینما و یاد آن روزی میافتم که صدای گنجشکهای خیابان ارچارد را که گویندهی مرد رادیو معتقد است سمی هستند ضبط کردم و برایش فرستادم. باز لبخندم میشود.
دو تا چهارراه بالاتر بسیار به خانه نزدیکیم. علی ای حال چراغ قرمز سفتی روبرویمان است. سمت چپ ورودی ایستگاه نیوتن است و سمت راست فودکورتش. بوی سوتونگ توی دماغم میپیچد و صدایش که «حالا اینهمه الکل خوردهم چرت و پرت نگم بهش؟». باز لبخند میزنم و سرم را به نشانهی «نع» بالا میاندازم. راننده باز از توی آینه نگاهم میکند.
میگویمش به جای دم در خانه نزدیک یونایتدسکوئر پیادهام کند. میگوید «حتمن». به محض پیادهشدن پیرمرد دربان سلام بلندی میکند و لبخند میزند. دستم را برایش تکان میدهم. آمدهام شراب بخرم اما حالا گشنهام هم هست. بدون فکر کردن میروم به سمت مکدونالد. ماشینهای سفارش اتوماتیک همه پر هستند. صندوقدار میپرسد که چه نوشیدنیای میخواهم. میگویم قهوهی سیاه. فیش را میدهد دستم. مینشینم و به میز روبرو نگاه میکنم. آنجا نشستهبودیم. صبح روز بعد از امتحانش بود. میخندیدیم. همهچیز خوب بود. هنوز نُه ساعت وقت داشت اما خیالش راحت بود. شش ماه بعد خبرش آمد که از «هارت انزایتی» مردهاست. نمیفهمیدم که اساسن اضطراب قلب چیست. با خودم گفتم حتمن سکته کرده. نمیفهمیدم اما آن نمودِ آرامش چطور ممکن است سکته کند. نه سیگار، نه الکل، نه عصبانیت. سکته کردهبود و رفتهبود. شبانه. بدون خداحافظی.
آهنگی از امیوانهاس پخش میشود. یکدفعه میشنومش. بهسرعت تمام میشود. نمیتوانم بفهمم کدام آهنگ است. بود. هفتهی آخر تهران فقط «بک تو بلک» گوش میکردم. قهوه لب و دهانم را میسوزاند. بلند میشوم. بالای پلهبرقی از روبروی غرفهی عکس پرسنلی و فتوکپی رد میشوم. پوشهای پر از کاغذ توی دستم است. دیپلم، ریز نمرات دیپلم، پیشدانشگاهی، ریزنمرات پیشدانشگاهی، لیسانس و ریزنمراتش، فوقلیسانس و ریزنمراتش و پاسپورت. میشود هفده دلار و بیست سنت. میدهم و برمیگردم به شمارهی پنجاهوشش ساریرود. امیدوارم. با لبخند امیدوارم.
ده دقیقه ی دیگر میرسم به سردر خانه. خانه امن است. خانه آنقدر که بیرون آدم را اذیت میکند پتانسیل انگولک کردن ندارد. برای آدمهایی که مرز واقعیت و خاطراتشان اینهمه نازک است خانه بهترین جاست. امنترین جا.
No comments:
Post a Comment