اینجا داستان فیلمی که همنام این پست است لو میرود.
خشم واقعیترین موجودیت دنیاست. قابل لمسترین و احتمالن شانهبهشانهی عشق، غیرقابلدواترین حالت انسان. آن شعله که زبانه میکشد بیچونوچرا، خاموشکردنی نیست. منظورْ خشم از رانندهی تاکسی یا آدمهای بیادبِ توی صف نانوایی نیست. جایی درونیتر. یک جایی در اعماق. خیلی پایین. آنقدر عمیق که حاضر شویم جانمان را بدهیم و بی که قبل از مرگمان هم چیزی از خشم فروکش کند، آن حسِ وصفناپذیرِ کثافت را به آدمی که بهمان تحمیلش کردهبوده بچشانیم*.
*
هر ده قدم پایم را محکم به زمین میکوبیدم. دست خودم نبود. انگار که دردْ چارهاش باشد. بود هم. برای کسری از لحظه. بعد دوباره همان کاسه و همان آش. گاهی آه بلند و کشیدهای که لااقل مغز دستبردارد که آن هم فایده نه. گرفتن سر در میان دستها هم نتیجهی رضایتبخشی نداشت. ندارد. گذشت. طولانی. باز به هم رسیدیم. موقعیت؟ یکسان. آن آدم؟ انگار که هیچ. تو بگو چیزی بین ما نبوده. کوچکترین اشارهای حتی. نتیجه؟ برعکس. مثبت و بدون مشکل. من؟ ماهها با خشم پا کوبیدهبودم و ناخن شست را به گوشهی انگشت حلقه فشار دادهبودم که آن آتش بخوابد، که نخوابیدهبود هم.
*
از من میخواهد که ازش عصبانی نباشم. با التماس. اینبار خشم درونی شده. اینبار خشم متوجه شخص خودم است بیشتر. طبیعی هم هست. آدم با خودش فکر میکند که اینها بصورت غایی مسئولش خودت هستی. اینکه کسی اجازه بدهد به خودش که فلان کند یا بهمان را بگوید این معنیاش چیست؟ بهغیر از اینکه خودمان گند زدهایم؟ میپرسمش که اگر بچهای از گروه سنی الف سرش داد بزند عصبانی میشود؟ میگوید نه «قربان». نگاهش میکنم و با لبخند توی دلم میگویم پس من چرا از توی جاکش «هم» عصبانیام؟
*
فرزانه هم. تا سالها تصورم این بود که تقصیر خودش بوده. وقتی رفت تا ماهها به آن خشمی که بعد از دو شات الکل روی گونههایش میلغزید فکر میکردم. دلم ریش میشد. بغض میکردم. یاد موهای خرماییاش میافتادم و با خودم فکر میکردم که تمام آن مدت، ده سال از زندگیحرفهایاش را ازش گرفتهبودند و ما آدمها معتقد بودیم که تقصیر خودش بوده. هنوز توی خوابهایم، به غیر از بار اول حرفی نزده. هربار میبینمش و میدانم که دیگر نیست و هربار با گریه از خواب میپرم.
*
باز. باز نوبت پا کوبیدن و سیگار دود کردن شده. باز تصور میکنم که تقصیر خودم است. نهایت درد اما آنجاست که تا وقتی پایبندانهبهاصول، درست بودنِ سیاسانه را به درست بودنِ حقیقی ترجیح نمیدهیم نوبت پاکوبیدنمان تمام نمیشود، نمیگذرد.
خشم واقعیترین موجودیت دنیاست. قابل لمسترین و احتمالن شانهبهشانهی عشق، غیرقابلدواترین حالت انسان. آن شعله که زبانه میکشد بیچونوچرا، خاموشکردنی نیست. منظورْ خشم از رانندهی تاکسی یا آدمهای بیادبِ توی صف نانوایی نیست. جایی درونیتر. یک جایی در اعماق. خیلی پایین. آنقدر عمیق که حاضر شویم جانمان را بدهیم و بی که قبل از مرگمان هم چیزی از خشم فروکش کند، آن حسِ وصفناپذیرِ کثافت را به آدمی که بهمان تحمیلش کردهبوده بچشانیم*.
*
هر ده قدم پایم را محکم به زمین میکوبیدم. دست خودم نبود. انگار که دردْ چارهاش باشد. بود هم. برای کسری از لحظه. بعد دوباره همان کاسه و همان آش. گاهی آه بلند و کشیدهای که لااقل مغز دستبردارد که آن هم فایده نه. گرفتن سر در میان دستها هم نتیجهی رضایتبخشی نداشت. ندارد. گذشت. طولانی. باز به هم رسیدیم. موقعیت؟ یکسان. آن آدم؟ انگار که هیچ. تو بگو چیزی بین ما نبوده. کوچکترین اشارهای حتی. نتیجه؟ برعکس. مثبت و بدون مشکل. من؟ ماهها با خشم پا کوبیدهبودم و ناخن شست را به گوشهی انگشت حلقه فشار دادهبودم که آن آتش بخوابد، که نخوابیدهبود هم.
*
از من میخواهد که ازش عصبانی نباشم. با التماس. اینبار خشم درونی شده. اینبار خشم متوجه شخص خودم است بیشتر. طبیعی هم هست. آدم با خودش فکر میکند که اینها بصورت غایی مسئولش خودت هستی. اینکه کسی اجازه بدهد به خودش که فلان کند یا بهمان را بگوید این معنیاش چیست؟ بهغیر از اینکه خودمان گند زدهایم؟ میپرسمش که اگر بچهای از گروه سنی الف سرش داد بزند عصبانی میشود؟ میگوید نه «قربان». نگاهش میکنم و با لبخند توی دلم میگویم پس من چرا از توی جاکش «هم» عصبانیام؟
*
فرزانه هم. تا سالها تصورم این بود که تقصیر خودش بوده. وقتی رفت تا ماهها به آن خشمی که بعد از دو شات الکل روی گونههایش میلغزید فکر میکردم. دلم ریش میشد. بغض میکردم. یاد موهای خرماییاش میافتادم و با خودم فکر میکردم که تمام آن مدت، ده سال از زندگیحرفهایاش را ازش گرفتهبودند و ما آدمها معتقد بودیم که تقصیر خودش بوده. هنوز توی خوابهایم، به غیر از بار اول حرفی نزده. هربار میبینمش و میدانم که دیگر نیست و هربار با گریه از خواب میپرم.
*
باز. باز نوبت پا کوبیدن و سیگار دود کردن شده. باز تصور میکنم که تقصیر خودم است. نهایت درد اما آنجاست که تا وقتی پایبندانهبهاصول، درست بودنِ سیاسانه را به درست بودنِ حقیقی ترجیح نمیدهیم نوبت پاکوبیدنمان تمام نمیشود، نمیگذرد.
No comments:
Post a Comment