تمام هفتهی پیش را سر ِ کار نیامد. به طور معمول هم دوشنبهها سر ِ کارنمیآید اصلن. هر دوشنبه هم مریض است. این مساله برای منی که جان به جانم کنی مرخصی ِ پزشکی نمیگیرم (فکر میکنم از پدرم به ارث بردهام) خیلی عجیب است. اینکه یک آدمی هست که هیچ برایش فرق نمیکند، آدمها در مورد حدود مسئولیتپذیریاش چه فکرمیکنند خیلی عجیب است. یعنی واقعن به هیچجایش نیست.
حالا امروز این آدم آمده . شروع کرده از هفتهی گذشتهاش گفتن. که مریض بوده. و نمیتوانسته تکان بخورد. تمام هفت روز را برایم تعریف کرد. تمامش را. برایم گفت که تازه دیروزش توانسته به جز مایعات، چیز دیگری بخورد، و برایم گفت که هنوز منتظر است نتیجهی آزمایش نمیدانم چیچیاش بیاید. من عادت کردهام، یعنی در واقع آدمها به من لطف کردهاند و یادم دادهاند که هر و دقیقن هر آدمی یک ضریب راستگویی ِ زیر ِ هشتاد درصد دارد. حالا دیگر باید یاد بگیرید آن ضریب را پیدا کنید. مال این آدمی که میگویم حول و حوالی ِ شصت است. یعنی وقتی دارد یک چیزی را تعریف میکند، من همه چیز را ضرب در ششدهم راستگویی میکنم.
از نهار برگشتیم. فیسبوک را باز کردهام میبینم، آقا که سر ِ نهار از هفتهی مریضش برایم گفته بود، توی هزار تا عکس ِ پارتی و افترپارتی وُ بطری ِ آبجو به دست وُ دختره از کولش آویزان وُ هزار تا از این کارای احمقانهای که این خارجیها هر هفته جمعه و شنبه شب انجام میهند، تگ شده. خوب و سرحال و شاد وشنگول.
ماندهام که خب چرا؟
لابد ميترسه. ترسونديش.
ReplyDeleteاما خوشبينانهس ضريب شصت درصدياي كه محاسبه كردي. اين يعني خوشبيني.
داشتم پستهاتو دونه دونه تو گودر میخوندم که یکدفه رسیدم به پستی که در مورد شروع وبلاگنویسی نوشته بودی. چهقدر غمگینم کرد. تو رو تصور کردم تو دانشگاه صنعتی اصفهان. همون دانشگاهی که من به آدرسش پاستیل و شکلات میفرستادم. همون دانشگاهی که یه نفرو توش داشتم که براش نود هزار تومن شارژ تالیل بخرم. بعد اون یه نفر بهم خیانت کردو رفت. زندگی ادامه داشت. سال بعدش من اصفهان قبول شدم. نیومدم. انصراف دادم. از اصفهان خیلی بدم میومد...
ReplyDeleteصنعتی جای عجیبی بود
ReplyDelete