یک- نوشتهبودم از پیرمردی که بعدازظهرها میآید شرکت را نظافت میکند و میرود. این آدم عین خیلی دیگر از مردها و زنهای مسن این شهر عاشق شرطبندیست. علاوه بر شرطبندی، هر یک روز در میان یک چیزی دارند توی این مملکت-شهر، شبیه همان که زمانِ شاه توی ایران داشتهایم. بختآزمایی. این آدم(ها) عاشقاشاند. یک شمارهای را انتخاب میکنند و بعد زیر شرایط خاصی برنده میشوند یا نمیشوند. هیجاناش آنقدر زیاد است، که حتی من هم با این همه ریاضیات و احتمالات خواندنم، وقتی با آن زبان نصفه و نیمهاش برایم تعریف میکند که این هفته این شد و آن هفته آن، دلم میخواهد بروم یک بلیط بگیرم و بنشینم منتظر نتیجه.
دو- هفتهی پیش نشسته بودیم با همکاران توی یک هاوکرسنتری به غذا خوردن که صدای طبل و سنج و ... آمد و بعد یک جماعتی شروع کردند به یک شامورتی بازیهایی اطرافمان. همهاش را تقریبن ضبط کردم. اینجا میتوانید ببینیدش. بعد که از همکار چینی پرسیدم داستان چه بود. گفت این یک رسمی است که اول سال چینی انجام میدهند. معتقدند برایشان شکوم میآورد. بگذریم از چیزهایی که بعدن در مورد این رسمِ شبهتئاتری خواندم، که بروید بخوانید خودتان، یک شخصیت جالبی داشتند توی تئاترشان، که خدای کامیابی بود. بعد این یک سری عدد چهاررقمی که تر و تمیز، توی یک پاکت قرمزی جایشان دادهبود، میداد به هر کسی که آن دور و اطرافش بود. یکی هم پرتاب کرد سمت من که صاف افتاد روی پایم.
سه- نتیجهگیری - شماره را دادم به پیرمرد. بهش هم گفتم که خدای پراسپریتی این را به من داده. چشمهایش برق زد. گفت امشب برایم بلیط میخرد.
با ما باشید.
دو- هفتهی پیش نشسته بودیم با همکاران توی یک هاوکرسنتری به غذا خوردن که صدای طبل و سنج و ... آمد و بعد یک جماعتی شروع کردند به یک شامورتی بازیهایی اطرافمان. همهاش را تقریبن ضبط کردم. اینجا میتوانید ببینیدش. بعد که از همکار چینی پرسیدم داستان چه بود. گفت این یک رسمی است که اول سال چینی انجام میدهند. معتقدند برایشان شکوم میآورد. بگذریم از چیزهایی که بعدن در مورد این رسمِ شبهتئاتری خواندم، که بروید بخوانید خودتان، یک شخصیت جالبی داشتند توی تئاترشان، که خدای کامیابی بود. بعد این یک سری عدد چهاررقمی که تر و تمیز، توی یک پاکت قرمزی جایشان دادهبود، میداد به هر کسی که آن دور و اطرافش بود. یکی هم پرتاب کرد سمت من که صاف افتاد روی پایم.
سه- نتیجهگیری - شماره را دادم به پیرمرد. بهش هم گفتم که خدای پراسپریتی این را به من داده. چشمهایش برق زد. گفت امشب برایم بلیط میخرد.
با ما باشید.