پيرمرد بلند بلند صحبت ميكرد و دستش رو مدام تكون ميداد . "آره آقا جونم ، اون موقع كه ما رفتيم اونجا هنوز جاده ي درست و حسابي هم نداشت ، با خود وزير ترابري هم رفتيم ، كلي عزت و احتراممون كردن ، جا و غذا و هر چي كه فكرشو بكني" و با انگشت شست و سبابه ش كفي كه گوشه هاي لبش جمع شده بود رو پاك كرد .

"بالاخره وزير بود ، خدا بيامرزدش ، دو سال بعد مرد ، يعني كشتنش ، آره ، يقين كشتنش ، اونجوري كه كسي نميميره آخه ، اما صداشم در نياوردن . مرد خوبي بود ، كلي از جاده هاي اين مملكت رو اون بانيش بود كه ساختن"

چند ثانيه اي ساكت موند و بعد گفت "تو چرا اينقدر رفتي تو فكر بابا؟"

پسر همونجوري كه به يه نقطه اي پشت پيرمرد خيره مونده بود گفت "دارم فكر ميكنم چه باكلاسه كه آدم وزير باشه بعد بكشنش"

"با كلاسه ؟ مرگ هم مگه اين قرتي بازيا رو برميداره ، شما جوونهام معلوم نيست كجاها سير ميكنين" و بلند شد و همونجوري كه آستينهاش رو ميزد بالا راه افتاد سمت دستشويي .


No comments:

Post a Comment