آدمیم دیگر، سرمان را می‌اندازیم می‌رویم توی زندگیِ آدم‌های دیگرِ عینِ عینِ خودمان، بعد هم از همان‌ور راهمان را می‌کشیم می‌رویم. یا نه، گم می‌شویم اصلن، یا شاید دنبال دررو می‌گردیم، یک‌باره می‌بینیم یک جایی وسط زندگی یک آدمی هستیم. این‌ها همه طبیعی‌ست. یعنی از نظر من طبیعی‌ست*.
یک چیزی اما طبیعی نیست، طبیعی که نیست هیچ، درست هم نیست. این‌که با زندگی آن آدم دیگر، که شاید دست خودش نبوده، تصمیم از روی عقلِ خودش نبوده که شما افتاده‌اید وسط زندگی‌اش، کاری نکنیم که سال‌ها بعد، هر چیز کوچک و بزرگی که از آن دوره می‌بیند، می‌شنود، استشمام می‌کند، حالش را یک‌سره به هم بریزد، یا باعث شود که خودش را فحش‌کش کند، یا غم، خشم، حسِ بدِ حُمق و الخ بریزد توی تمام لحظه‌اش. نکنید.

*از یک جایی هم باید یاد بگیریم که هر کس، هر وقت یک چیزی به قطع و یقین گفت، خودمان، یک «به نظر من» پشت حرفش بگذاریم و گوش کنیم و حمله نکنیم که نه! این نیست و آن است!