دیروز ابراهیم نبوی مرد. بچههایش گفتهاند «جان خود را گرفت». انگار که فرقی بکند که بگویند مثلا خودکشی کرد. خودکشی را احتمالا آدمهای غیرفرهیخته میکنند. بعد از خواندن خبر خودکشیاش یاد مصاحبهاش با بیبیسی افتادم. دخترک با لبخند قناسی ازش میپرسد که «حالا اینهمه اصرار و دلتنگی برای برگشتن چرا؟» که جواب میگیرد «زبان فارسی». انگار که حرف دل من. بهرحال جان خودش را گرفته. جلال هم چیزکی نوشتهبود، آقای امرایی هم. هرکسی چیزی نوشته. حالا اما دیگر روز تمام شده و گربه روی پاهای من خوابش برده. نه دیوید لینچ را میشناسد و نه میداند سینمای سوررآل چیست. اما آنقدر آسوده میخوابد که آدم دلش میخواهد توی تناسخ بعدی گربهی خانگی باشد.
همین هفتهی پیش تویینپیکس را تمام کردهبودم. عین گرداندن شراب توی دهان قبل از فرودادن، آرام آرام دیدهبودمش. کنتراستهای تصاویر، بازیهای مبالغهآمیز، کارآگاهی که سرنخهایش را از خوابهایش میگیرد، صنوبرهای داگلاس، وسواس زنی روی صدای میلپرده، و دختری که زندگی دوگانه دارد. از این لینچیتر احتمالا دیگر ممکن نمیشد. حالا اما مرده. بچههای او هم چیزکی گفتهاند. گفتهاند «امروز روز زیبایی است با آسمانی آبی و آفتابی طلایی». شاید اگر خودش بود درجه حرارت را، هم به فارنهایت و سلسیوس اضافه میکرد. او اما حالا مرده و دیگر فرقی هم نمیکند که امروز هوا چقدر گرم یا سرد بود. روز تمام شده. گربه روی پاهای من خوابش برده و شین هم همین حالاهاست که بیدار شود و بگوید «بریم توی تخت». تخت را هم حتما میگوید «تاخت» و من دلم از شنیدنش غنج خواهد زد.
امشب زرنگ بودهام. قبل از آمدن روی کاناپه مسواک زدهام و دو تا از فنرهای محبوب گربه را گذاشتهام توی جیبهایم. شین که بیدار شود یکیشان را پرتاب میکنم روی زمین. گربه روی دو دستش بلند خواهد شد، به سمت صدای فنر چشم خواهد دواند و بعد از روی پای من و شین برای شکار شبانه شیرجه خواهد زد.
امروز ابراهیم نبوی مرد. دیوید لینچ هم. یادم است که بابابزرگ و نلسون ماندلا هم با هم مردند.
No comments:
Post a Comment