دختر کوچکتر اتوبوس را دید. چرخید سمت مادر و داد زد که آمد. دختر بزرگتر از همه جلوتر دوید، آن یکی اما دست مادر را تا پای پلههای اتوبوس رها نکرد. ده دقیقهی دیگر میرسند به City Square Mall. میروند سه تایی مغازهها را میچرخند، میخندند، بستنی میخورند، آخر سر هم میروند توی Fair Price، مادر یک دلاری را میاندازد توی شیاف سبد چرخ دار، دختر بزرگتر اصرار میکند که او چرخ را هُل بدهد. دختر کوچکتر اما همانطور دست مادر را چسبیده. میروند لای راهروهای گوشت و پنیر و ماست، صابون و تاید و شامپر، ماکارونی و رب گوجهفرنگی و ذرت ِ پخته. دخترِ کوچکتر دفتر سیندرلا میخواهد. دختر بزرگتر نمیدانم چه. بعد مادر خریدها را میگذارد روی نوار نقالهای که دخترها چشم ازش بر نمیدارند. صندوقدار کارت را میکشد توی کارتخوان، مادر رمز را وارد میکند وُ بعد برمیگردند خانه.
من آن موقع توی آفیس نشستهام. یادم افتاده به چهار راه فاطمی. به فروشگاه سپه، به چرخهایی که یک دلاری نمیخواستند برای هُل دادن.
من آن موقع توی آفیس نشستهام. یادم افتاده به چهار راه فاطمی. به فروشگاه سپه، به چرخهایی که یک دلاری نمیخواستند برای هُل دادن.
توي گودر خوندم اين پست رو و سريع اومدم اينجا تا بگم دلم خيلي گرفت.
ReplyDeleteامروز فاطمي پر از دود بود. هوا اصلن خوب نبود. يعني اصلن مناسب اين نبود كه دو تا دختر دست مادرشان را بگيرند وبروند خريد. نسل فروشگاههاي سپه هم كه منقرض شده. از سپه بانكي باقي مانده كه هنوز براي پيدا كردن يكي از شعبههايش بايد در ذهنمان نقشهي گنج بكشيم....
خيلي خوب بود.