سال هشتاد و هشت، از اولای تابستون تا اسفند که برم خدمت با علیرضا روشن همکار بودم. یعنی همکار نبودم، من تو آیتی بودم، طبقهی اول(همکف)، اونم طبقهی دو، بعدنام طبقهی سه کار خودشو میکرد. شعر و داستان و فیلمنامه و نمایشنامه و ...
هر وقت کاری نداشتم میرفتم اتاقش چایی میخوردیم با هم. سیگار میکشیدیم. گوش میدادم به حرفاش. شعراشو برام میخوند. داستاناشو بعضن (چون داستانو ترجیح میدم خودم بخونم). یعنی میخوام خیلی کلیشهای بگم که از نزدیک میشناختمش. اصلن میتونم بگم خیلی خوب میشناختمش.
با این سواد ناقصم، با این دانش کمم از ادبیات، با این چهار تا کتاب و شعری که خوندهم، میخوام بگم آقا این آدم خیلی خوب مینوشت*(مینویسه)
آقا جان، مگه این آدم هیچوقت اومد تفنگ بذاره رو شققیقهتون که بیاین منو بخونین؟ مگه هیچوقت یک کلمه ورداشت بنویسه که من خوبم ؟ گفت؟ نگفت! خب برای چی پس؟ بعد از این همه وقت از گودر(از جهت کثرت مخاطباش)، تا الآن که خب تو زندانه (از جهت فعالیت کمش طبعن)، بعد از این همه وقت، جدن برام سواله که آقا جان واقعن برای چی؟ چیکارتون کرده که اینهمه بدشو مینویسین؟
من همینقدر که برام این مونیتور واقعیه، همین قدر برام واقعی بود وقتی میگفت (میگه) همه چیز شاعرانهس. آقا واقعن منظورش همین بود (He really meant it) وقتی همچین چیزی میگفت. هیچ سانتیمانتالیسمی تو این شکل چیزهایی که میگفت نبود(نیست) از نظر من. بعضی وقتها واقعن دلم میگیره از این همه شوخی و ریشخند و تمسخر. یه بار تا حالا با خودتون فکر کردین این آدمه واقعن چیه، کیه، چیکارهس، چجوریه؟ حالام البته میتونین بگین اصلن به تو چه؟ نمیدونم به من چه. فقط دلم میگیره وقتی این چیزا رو میبینم.
کاش فقط یه بار، فقط هم یه بارها، نه بیشتر، وقتی مثلن داشت در مورد شعری حرف میزد که بعد از مرگ پدرش تو بیمارستان نوشته بود، میشنیدین حرفاشو.
چمیدونم.
* من داستاناشو بیشتر دوست داشتم(دارم)
No comments:
Post a Comment