آقای پاریزین و خانم امرالد | چهارم

«خانم امرالد عزیز، حالا که این سطور را برای شما می‌نویسم هوای پاریس ابری‌ و کف خیابان‌ها از باران دیشب خیس است. امروز ماه نوامبر در حالی شروع شد که اداره‌ی هواشناسی برای دو هفته‌ی اول مقدار معتنابهی باران پیش‌بینی کرده». 

آقای پاریزین سپس سرش را از روی دفتر چرمی بلند کرد و از گوشه‌ی پنجره به مردی که با پالتوی مشکی بلندی از آ‌ن‌طرف خیابان عبور می‌کرد خیره ماند. «تصمیم گرفته‌ام با اجازه‌تان تا وقتی دوباره دیدار شما میسر می‌شود روزهایم را توی همین دفترچه که به گمانم خودتان برایم فرستاده‌اید مرقوم کنم. هرچند احتمال بسیار کمی برای قدم‌زدن درکنار شما در خیابان‌های مادرید قائلم و اگرچه امکان خوانده‌شدن این سطور توسط شما نزدیک به صفر است...» و باز مرد پالتوپوش که این‌بار در جهت مخالف و با باگتی در دست حرکت می‌کرد چندلحظه‌ای آقای پاریزین را به فکر فرو برد. «...علی ای حال نوشتن این‌ خطوط حسی از نزدیکی به شما را در من زنده می‌کند» آقای پاریزین سپس دفترچه را با دقت بست و در حالی‌که انگار با هردودست قصد مخفی کردنش روی میز را داشت به فکری عمیق فرورفت. 

درست سه دقیقه بعد، آقای پاریزین با صدای برخورد ممتد جسمی احتمالاً فلزی و نوک‌تیز به درب آپارتمانش از فکر خانم امرالد بیرون آمد و طبق عادت همیشگی از کمر به سمت در برگشت.

No comments:

Post a Comment