آقای پاریزین و خانم امرالد | هشتم

«خانم امرالد عزیز، روز پاییزی قشنگی‌ست و من در کافه‌ای نزدیک به لِزنوَلید نشسته‌ام. ابتدا مطمئن نبودم که می‌خواهم نزدیک موزه‌ی دُرسه باشم یا اینجا اما با دیدن این کافه که به‌طرز خارق‌العاده‌ای تا به حال هیچ‌وقت نه دیده‌بوده‌مش و نه در موردش شنیده‌بودم تصمیم خودم را گرفتم. قهوه‌شان کمی ترش‌مزه است که بلافاصله من را به یاد قهوه‌ای که در کنار ایستگاه متروی ورسای با هم نوشیدیم انداخت. آن کافه هم به‌ همین ترتیب پیدا کردیم و حاصل هم چه خوب از آب درآمد. یادم هست با وجود فاصله‌ی به نسبت زیاد ما از در ورودی کافه هنگام عبور، عطر قهوه‌شان را شنیدیم و بدون معطلی وارد شدیم. حقیقت این است که آن نگاه سه یا چهار ثانیه‌ای ِ از سر موافقت با تصمیمی آنی برای من فراموش‌ناشدنی‌ست. البته خواهش می‌کنم به من خرده‌ نگیرید اما درواقع همه چیز در مورد شما برای من فراموش‌نشدنی‌ست، به هر حال اما آن نگاه و آن لبخند جور خاص دیگری در ذهنم ثبت شده‌است که تصور نمی‌کنم بتوانم با کلمات توصیفش کنم.»

آقای پاریزین لحظه‌ای از نوشتن دست کشید و جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. کافه آرام بود و به غیر از دو جوان که نمی‌توانستند بیش از سی سال سن داشته‌باشند و دست یک‌دیگر را از روی میز به آرامی نوازش می‌کردند کس دیگری پشت میزهای کافه ننشته‌بود. کافه‌چی مرد میان‌سالی بود که عینک بدون قاب گردی به چشم داشت و در حالی که با دو آرنج روی پیشخوانِ کافه خم شده‌بود، روزنامه می‌خواند. موسیقی آرامی در گوش آقای پاریزین می‌پیچید و عطر قهوه‌ی اتیوپیایی که کافه‌چی پانزده‌دقیقه‌ی پیش در موردش برای آقای پاریزین توضیح داده‌بود تمام کافه را پرکرده‌بود.

«بعد از شیراک دیگر باید در کاخ الیزه را گل می‌گرفتند» مرد کافه‌چی این را گفت و با عصبانیت روزنامه را بست و دو دستش را به پهنای شانه‌ها بالا آورد و در حالی‌که صورتش را به‌طرز نامحسوسی به راست و چپ تکان می‌داد مستقیم به چشم‌های آقای پاریزین خیره‌شد. آقای پاریزین که از نگاه یک‌باره‌ی کافه‌چی جا خورده‌بود به‌ آرامی ابروهایش را بالا داد و همان‌طوری که بالا نگهشان داشته‌بود جواب داد «البته من خیلی از اوضاع سیاسی کشور نامطلع نیستم اما خبر خاصی هست که این‌طور شما را عصبانی کرده؟» آقای کافه‌چی در حالی که دست‌هایش را پایین می‌آورد و به سمت کابینت‌های پشت ماشین قهوه‌سازی برمی‌گشت با لحنی نامؤدب فریاد زد که «همه‌شان یک مشت دلقکند…دلقک‌هایی که از خودشان هیچ اختیاری ندارند» و انگار دیگر کاری با آقای پاریزین نداشته‌باشد سکوت کرد.

آقای پاریزین جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش نوشید و از جایش بلند شد. دختر و پسر جوانی که دو میز آن‌طرف‌تر نشسته‌بودندروی‌شان را به سمت آقای پاریزین گرداندند و لبخند زدند. آقای پاریزین هم به‌شان لبخند زد و از کافه خارج شد. بیرون باد ملایمی می‌وزید که برای ماه اکتبر کمی عجیب بود. همان لحظه دوچرخه‌سواری از کنار آقای پاریزین رد شد و زنگش را به صدا درآورد. آقای پاریزین بدون این‌که واکنش خاصی نشان بدهد تمام قد به سمت دوچرخه‌سواری که حالا بیش از بیست متر باهاش فاصله داشت برگشت و نفسش را از بینی بیرون داد. باید چمدانی تهیه می‌کرد.

No comments:

Post a Comment