دو دست پیراهن سفید، یک سرمه‌ای، و یک مشکی برداشته‌بودم. با یک علامت تعجب پرسیده‌بود که «مشکی؟!». چند ثانیه قبلش کارت را کشیده‌بودم و رسید هم دستم بود. به دلم اما بدافتاد. نیم ساعت بعد پشت میز پت و پهنم توی دفتر کلاینت نشسته‌بودم و داشتم فکر می‌کردم که آیا من آدم خرافاتی‌ای هستم؟ به‌غیر از چهارتا ان‌شالله و ماشالله چیز دیگری از خرافه توی خودم سراغ نداشتم. به دلم بد افتاده‌بود اما. چند متر آن‌ طرف‌تر اسکرام‌مستر کلاینت فرانسوی که داشت پشت تلفن با تیمی که توی سبوی فیلیپین مستقرند حرف می‌زدْ بلندتر از چند دقیقه‌ی قبلش گفت که «Je ne sais pas, ç'est incroyable» و آن آی مسکون فرانسوی را خیلی درست و محکم ته جمله‌اش ادا کرد.

No comments:

Post a Comment