چهارمین روز متوالی‌ست که قرار است بیشتر از بیست ساعت کار کنم. این‌جا البته، قرارها گذاشته‌نمی‌شوند به آدم تحمیل می‌شوند. زیاد کار کردن هم به معنی این نیست که کاری که قبلن قرار بوده توسط تو انجام شود، درست انجام نشده یا چه. تنها معنی‌اش این است که این کار وجود دارد و باید بشود و اگر نشود آن‌قدر راحت انگشت «اتهام» را از چهارده جهت می‌گیرند به سمتت که جای دوست و دشمن هم فراموشت می‌شود. شب‌ها طبعن وقتی برای پخت و پز نیست. تنها دلیل به خانه برگشتنم کم کردن از حس کارمندی‌ست که بعد از دوازده‌ ساعت متوالی برم جاری می‌شود. برمی‌گردم. شام را جایی بیرون از خانه می‌خورم و برمی‌گردم. پریشب در ِ تاکسی را که باز کردم اولین مسافرِ توی صف، منتظر نماند که من پیاده‌ شوم. در جلو را باز کرد و با صدای بلندی گفت «های باس». اول تصور کردم با من است. نبود. پیاده‌شدم. خانم مسنی بود که خیلی قبل‌ترها که وقت برای صبحانه خوردن‌ داشتم هنوز، هر بار توی فضای آزاد بیرون شاپینگ‌مال نزدیک خانه در حال سیگار دود کردن می‌دیدمش. دو سه تا عکس هم ازش روی اینستاگرامم دارم. بلند گفت «های باس» و نشست. آن‌قدری طولانی حرف نزده‌بود که بفهمی دقیقن مال کجاست، رقص ِ لهجه‌ی اسپانیولی اما از لای ِ درِ درحال بسته‌شدن خورد توی صورتم. چند ثانیه‌ای ایستادم و از پشت پنجره‌ی تاکسی نگاهش کردم. همیشه تصورم این بود که خانه‌اش توی آن محل است و بعد از سیگارش می‌رود و سوار تاکسی یا مترو یا هرچه می‌شود. نبود. آدم‌های آن دسته که اولْ سفرِ داخل‌ شهری‌شان را انجام می‌دهند و قبل از ورود به مقصدْ سیگارشان را دود می‌کنند نادرند. تاکسی دور شد. ساعت ده و نیم شب به وقت سنگاپور بودُ و من می‌دانستم قبل از چهار صبح ممکن نیست بتوانم چشم روی هم بگذارم.

No comments:

Post a Comment