چیز

دختری‌ست با چشم‌های آسیایی و لهجه‌ی استرالیایی. سینه‌های بزرگی دارد و عین تمام دختر‌های دورگه‌‌ای که رگ آسیایی‌شان بیشتر معلوم است موهایش را به شلخته‌ترین جور ممکن بالای سرش گوجه(؟) می‌کند و توی آفیس راه می‌رود. اولین بار توجهم را وقتی هنوز توی شماره‌ی هشتاد خیابان رابینسن بودیم جلب کرد. از کنارش که می‌گذشتم بوی تند کرمی زد زیر دماغم که یک‌دفعه یادم انداخته‌بود به بوی کرم‌های دخترکی توی تهران که با هم اغتشاش کرده‌بودیم و دو سال بعد با چشم گریان توی فرودگاه از هم جدا شده‌بودیم. برگشته‌بودم و نگاهش کرده‌بودم. لبخند زده‌بود و گفته‌بود که پوست دست‌هایش خشک می‌شود و با ابرو اشاره‌کرده‌بود به ایرکاندیشنری که دقیقن بالای سرش بود. لبخند زده‌بودم و رد شده‌بودم. از آن به بعد مراودات‌مان محدود مانده‌بود به لبخندهای زپرتی ِ توی آسانسور و صبح‌بخیر‌ گفتن‌های دم ماشین قهوه‌ساز.

شش ماه بعد وقتی داشتم از پله‌های مارپیچ ِ آلیانس فغانسز* پایین می‌آمدم، ایستاده توی هال بزرگ طبقه‌ی همکف دیدمش. ساعت نه و نیم شب بود. موهایش از همیشه شلخته‌تر بود و انگار دنبال کسی یا چیزی بگردد سرش را به اطراف می‌گرداند. به پایین پله‌ها که رسیدم سلام کردم. با دقت خوبی اولین باری بود که به هم سلام می‌کردیم. ازش پرسیدم که آیا کلاس بوده‌است که گفت بله. یک ترم از من بالاتر بود و داشت برمی‌گشت خانه. منتظر یکی از هم‌کلاسی‌هایش بود اما از قرائن برمی‌آمد که هم‌کلاسی‌ قبل‌تر آن‌جا را ترک کرده‌بود و به او خبر نداده‌بود. من خداحافظی کردم و خواستم از در خارج شوم که پرسید کجا می‌روم. گفتم تا خانه‌ام پیاده ده دقیقه راه است اما آن شب را می‌خواستم با مترو بروم که می‌شد یک ایستگاه. گفت که تنهاست و می‌توانیم با هم تا مترو برویم. توی راه مترو ازش پرسیدم که برای چه فرانسه می‌خواند که گفت دوست‌پسرش اهل فرانسه بوده اما چند روز پیشش با هم به‌هم زده‌اند و بنابراین این آخرین ترمی‌ست که به آلیانس می‌رود. موضوع به هم زدن رابطه‌اش را آن‌قدر طبیعی گفته‌بود که من برای چند ثانیه نمی‌دانستم باید ابراز تاسف کنم یا خوش‌حالی. یادم هست که نگاهش کرده‌بودم و پرسیده‌بودم که آیا حقیقتن دلیل فرانسه خواندنش دوست‌پسرش بوده که گفته‌بود بله و من دیگر تا خود مترو چیزی نپرسیده‌بودم. البته دلم می‌خواست بپرسم که آیا مشکلی در مکالمه‌شان داشته‌اند که دخترک تصمیم گرفته‌بود برود و زبان مادری پسرک را یاد بگیرد یا شاید پسر توی تخت چیزهایی به فرانسه می‌گفته که نفهمیدنش برای دختر گران بوده. به این که انگلیسی پسر زیادی غیرقابل فهم بوده واقعن فکر کردم چون متاسفانه خیلی بیشتر از آن چیزی که آدم تصورش را می‌کند اتفاق می‌افتد. یادم هست اولین باری که برای جلسه‌ای با یک کارفرمای فرانسوی حاضر‌شده‌بودم توی پنج دقیقه‌ی اول مطلقن نمی‌فهمیدم که دارد چه اتفاقی می‌افتد. حتی دلم خواسته‌بود از آن آدم بپرسم که آیا واقعن دارد انگلیسی حرف می‌زند و اگر آری چرا من به غیر از Yeah‌هایی که چیزی بین Oui و Wah بود چیز دیگری نمی‌شنیدم. بگذریم. پنج دقیقه بعد به مترو رسیده‌بودیم و اتفاقن سوار قطار یکسانی شده‌بودیم.

دقیقن یک هفته‌بعد ازم خواسته‌بود که با هم به کلاس فرانسه برویم. یعنی با هم از دفتر خارج شویم. تعجب کرده‌بودم و گفته‌بودم که «حتمن چرا که نه». توی مسیر دفتر تا مترو و داخل مترو و از مترو تا آلیانس در مورد خودم و زندگی‌ام و کارم و پروژه‌هایم و مدیرپروژه‌هایم و زندگی خصوصیم سوال کرده‌بود. بعضی‌ها را جواب داده‌بودم و بعضی را نه. مراودات‌مان با یکدیگر همان‌جا قطع شده‌بود البته. چون آن روز آخرین جلسه‌ی کلاس فرانسه‌اش بود و بعد هم همان‌طور که بعدن به‌م گفت برای شش ماه به شرکت دیگری فرستاده‌شده‌بود.

سه هقته پیش توی طبقه‌ی نوزدهم ساختمان هونگ‌لئونگ* پشت یکی از میزهای مشرف به فضای لابی‌طور انتهای دفتر دیدمش. صبح خیلی زودی بود و تقریبن هنوز هیچ‌کس توی آفیس نبود. از دیدنش تعجب کردم. لبخند زد و حالم را پرسید. احساس کردم که لهجه‌اش کمی تغییر کرده‌است. گفتم که حالم خوب است و دارم می‌روم برای خودم قهوه درست کنم. گفت که ماگ‌های توی دستم را می‌بیند و هنوز یادش هست که من همیشه با دو تا ماگ می‌رفتم دم ماشین قهوه‌ساز. اشاره کردم که یکیش برای آب است اما چه خوب یادش مانده و لبخند کجی زدم و بلافاصله با خودم فکر کردم که خیلی هم حافظه‌ی قوی‌ای لازم نیست که آدم‌ تصویر موجود سیبیلویی که شبیه هفت‌تیرکش‌ها همیشه از دوطرف دو تا لیوان دستش است را به خاطر بیاورد. پرسیدم که توی این مدت کجا بوده که گفت توی یک بانکی مشغول بوده و دوره‌ی سکوندمنتش را می‌گذرانده. سکوندمنت خیلی شبیه این است که یک نفر شغلش را عوض کند اما به شرکت اولش بگوید که ممکن است برگردد چون ممکن است که کارش را توی شرکت بعدی دوست نداشته‌باشد. برای همین به‌ش می‌گویند سکوندمنت. البته این فقط بسته به خود آدم نیست و خیلی‌ها به دلیل عدم توفیق توی شرکت بعدی برمی‌گردند. در مورد این‌یکی بلاشک مورد دوم اتفاق افتاده‌بود. بعد از این‌که آدم‌های دون‌مایه‌ی شرکت صبح‌بخیر گفتن‌های من و او را دیده‌بودند تمام اطلاعات راجع به او مشتمل بر سن و دانشگاه و رده‌ی کاری و الخ را بصورت مستمر به سمع و نظرم می‌رساندند. آدم‌های آسیایی این‌طوری هستند عمومن. خاصه وقتی باهات احساس نزدیکی می‌کنند. بگذریم. یکی از عجیب‌ترین چیزهای در مورد او این بود که هنوز بعد از دوسال توی رده‌ی Entry Level مانده‌بود که معنی‌اش این است که مدیرش از او راضی نیست که آن هم معنی می‌دهد که یا از زیر کار درمی‌رود و یا خیلی خیلی خنگ است. با توجه به سوال‌های عجیب و غریبی که می‌پرسید و شکل جالب سین‌جیم کردنش مورد دوم تقریبن منتفی بود که باعث می‌شد مورد از زیر کار دررفتن قوت بیشتری بگیرد. پرسیدم که سکوندمنتش را کجا بوده که گفت توی یک شرکت بیمه و دوست نداشته و برگشته. بلافاصله بعد، دقیقن توی زمانی که من داشتم با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است بتوانم خودم را از یک مکالمه‌ی ناخواسته‌‌ی سر ِ صبح نجات بدهم پرسید که برای کریسمس چه برنامه‌ای دارم.

این یکی از بدترین سوال‌هایی‌ست که ممکن است کسی از من بپرسد. من بصورت کلی هیچ برنامه‌ای ندارم. به‌جز کتاب خواندن و فیلم دیدن و با خودم تنها بودن با دقت خیلی خوبی هیچ و دقیقن هیچ برنامه‌ای ندارم. البته پیش می‌آید که از فرط بی‌برنامگی بروم و ساعت‌ها توی خیابان‌ها راه بروم و برای خودم فکر بکنم و ساختمان‌ها و برج‌ها و خیابان‌ها و آدم‌ها را نگاه بکنم و بعد تنهایی شامی یا نهاری بخورم و برگردم اما با احتمال بسیار بالایی اگر همین الآن از من بپرسید که مثلن فردا برنامه‌ام چیست جواب من «هیچ» خواهد بود. این بدون برنامه بودن البته دلیل بر نداشتن دوست و آشنا نیست. اتفاقن آدم‌ها عمومن از مصاحبتم بدشان نمی‌آید. بعضن حتی خوش‌شان هم می‌آید. من اما از تلاش برای ایجاد رابطه و صحبت کردن و شناختن آدم‌های جدید و امثالهم بی‌زارم و از بودن در جمعی که بیشتر از بیست درصدشان را نمی‌شناسم ترس برم می‌دارد. این است که جوابم به تمام دعوت‌های باربکیو و پارتی و ویسکی‌بار و دیسکو و برانچ و الخ این است که «آه چه عالی! ولی متاسفانه نمی‌دانم چون یک برنامه‌ی دیگری دارم که ممکن است با برنامه‌ی شما تداخل کند و بعد به‌تان خبر می‌دهم اما تمام تلاشم را می‌کنم که خودم را برسانم» و بعد دو روز مانده به برنامه به‌شان مسج می‌دهم که آن تداخلی که خبرش را به‌شان داده‌بودم اتفاق افتاده و من نمی‌توانم به‌شان ملحق شوم و ان‌شالله به‌شان خوش بگذرد. پس‌فردایش هم البته عکس‌هایشان را روی فیسبوک می‌بینم و هر بار از خودم می‌پرسم که آیا مطمئنم که اگر می‌رفتم به‌م خوش نمی‌‌گذشت و هیچ‌وقت هم جواب درستی برایش پیدا نمی‌کنم. سوال «کریسمس چه کار می‌کنی؟» هم می‌توانست جواب کاملن یکسانی داشته‌باشد. من اما چند ثانیه‌ای ساکت ماندم و بعد به دخترک گفتم که هیچ و چطور؟ او گفت که باید به خانه‌اش بروم و توی میهمانی شام کریسمسش شرکت کنم. گفتم که من مطلقن ایده‌ای در مورد این‌که توی مهمانی شام کریسمس چه اتفاقی می‌افتد ندارم و دلیلش هم این است که من کریسمس برایم با یک تعطیلی ِ رسمی دیگر هیچ فرقی نمی‌کند. دخترک «wow»‌ای کشید و گفت چه جالب و بعد ادامه داد که شام درست می‌کنند و دور هم می‌خورند و بعد کادوها را باز می‌کنند و این‌ها. باز برایم سوال پیش آمد که آیا هرکسی باید برای هرکس دیگری کادو بخرد و آیا آدم‌ها دیوانه‌اند که توی هم‌چو میمهمانی‌ای شرکت کنند؟ من برای خریدن کادوی تولد نزدیک‌ترین آدم‌هایم هم عزا می‌گیرم که حالا باید چه بگیرم چه برسد به این‌که بخواهم برای مثلن بیست نفر به صورت رندم چیزی بگیرم و این شد که گفتم «اوه سو کول» و اما من نمی‌توانم بروم به این دلیل که میهمانی‌های پرجمعیت چیز ِ من نیستند. این جمله‌ ترجمه‌ی مستقیم عبارت انگلیسی «Crowded parties are not my thing» بود و منظور از چیز دقیقن همان چیز. دخترک به‌م نگاه کرد و ازم پرسید که چطور و من که خودم هم هنوز از جواب اولم در عجب بودم گفتم که وقتی آدم‌های زیادی دور و ورم هستند نمی‌دانم باید با چه کسی و در مورد چه چیزی حرف بزنم و از دیالوگ‌های کوتاه و بدون مطلع و مقصد مشخص لذتی نمی‌برم و ترجیحم این است که بمانم خانه و کارهای خودم را بکنم. دخترک بلافاصله اوه بلندی گفت و ساکت شد. لبخند تقریبن گشادی زدم و بلافاصله با خودم فکر کردم اگر ریش نداشتم الآن سبیل‌هایم تا بناگوشم کشیده‌‌شده‌بودند. دخترک هم لبخند زد و من برایش آرزوی پارتی موفقی کردم و وارد لابی شدم.

* سلام آیلا

2 comments: