مک‌دونالد*

مک‌دونالد قیمت‌هایش را اضافه کرده. لااقل به نظر من می‌آید که کرده. توی پنج سال و چند ماهی که توی این جزیره زندگی کرده‌ام به زعم شنیدن اخ و پیف‌های مکرر اطرافیان از کیفیت غذاهایش لااقل هفته‌ای یک‌بار چیزبرگر دوبلش توی برنامه‌ی غذاییم بوده. برنامه‌ی غذایی البته عبارت درستی نیست. تا قبل از عمل جراحی خیلی حواسم به چیزهایی که داخل شکمم می‌ریختم نبود. درواقع هر آشغالی تنها به واسطه‌ی شکم‌پرکن بودنش خوب بود. از تن‌ ماهی بگیر تا هش‌براون. دقیقن خوردن هرچیزی که ممکن بود جلوی گرسنگیِ مزمنم را بگیرد به نظرم بدون مشکل می‌آمد. گاهی هم البته آشپزی می‌کردم که درواقع نقش آرام کردن وجدانم را بازی کرده‌است همیشه. این‌که وضع آن‌قدرها هم بد نیست و دو‌سه‌ شب در هفته را دارم خودم پخت‌و‌پز می‌کنم و توی خانه غذا می‌خورم. این‌جا البته اساسن بیرون غذا خوردن جزو فرهنگ عامه است. خانواده‌ها هم حتی خیلی دیر‌به‌دیر با هم غذا می‌خورند. آن دیر‌به‌دیرشان را هم بعضن برمی‌دارند می‌برند توی یک رستورانی جایی و خودشان را از دم اجاق گاز ایستادن و ظرف شستن خلاص می‌کنند. موضوع آن‌قدر جدی‌ست که یک‌ باری که رفته‌بودم خانه‌ی یکی از همکارهایم که هنوز آن موقع مزدوج نشده‌بود، بعد از دیدن اجاق گازش ازش پرسیدم که آشپزی هم می‌کند که برگشت و گفت که معلوم است که نه و این را فقط خریده‌ که خانه بدون اجاق نباشد. بعد پرسیدم که اگر آشپزی نمی‌کند مشکل خانه‌ی بدون اجاق چه می‌تواند باشد که نگاه عجیبی تحویلم داد که یعنی معنی حرفم را نمی‌فهمد. من هم طبعن موضوع را ادامه ندادم اما خب خرج کردنِ بالای پانصد دلار برای وسیله‌ای که ازش به عنوان دکور هم نمی‌شود استفاده کرد به نظرم به‌صورت دقیقی بلاهت محض می‌آمد.  به‌هرحال در همین راستاست که بیرون غذا خوردن فی‌نفسه چیز بدی نیست اصلن. با همه‌ی این‌ها خیلی حواسم به چیزی که می‌خوردم نبود و پخت‌وپزهایم را هم که بعدن «آ»ی ِ عزیز برم مکشوف کرد داشته‌ام تمام مدت نیترات و آشغال‌های دیگر می‌خورده‌ام. همین شد که یک‌دفعه زد و همه چیز به هم ریخت و آن‌قدر به‌هم‌ریختگیش حاد شد که کارم کشید به اتاق عمل و درد و خون‌ریزی‌اش بود تا کم‌ِ کم دوماه بعدش. با تمام این‌ها هنوز هم مک خوردن از سرم نیافتاده‌است. تغییر بزرگی که تویش بوجود آمده این است که حالا وعده‌هایی که توی مک می‌خورم از شام به صبحانه تغییر پیدا کرده و همین هم بود که امروز متوجه شدم که ساسج‌مک‌مافین با تخم‌مرغی را که هر روز بالایش پنج دلارو بیست‌ سِنت پول می‌دادم امروز پنج‌و‌بیست‌و‌پنج به‌م دادند و من هم طبعن کارخاصی از دستم برنمی‌آمد. لبخند زدم و گوشی‌ام را جلوی کارت‌خوانشان گرفتم تا مبلغ را از حسابم کم کنند و من هم بتوانم توی گوشه‌ی مورد‌ علاقه‌ام بنشینم و ساندویچم را با قهوه‌ی سیاه بخورم.

تنها صبحانه خوردن توی یک گوشه‌ای از یک مک‌دونالدْ وسط سنگاپور آن‌قدرها هم که به نظر می‌آید غم‌انگیز نیست. می‌شود از پنجره‌ی سرتاسری بیرون را که مثل همیشه به‌شدت آفتابی‌ست نگاه کرد. می‌شود هم آدم حواسش را بدهد به دود سیگار خانم مسنی که هرروز صبح می‌رود و روی نیم‌کت‌های مشرف به استخر‌طور روبروی مک می‌نشیند و روی آیپدش لوموند می‌خواند. این دومی مورد علاقه‌‌ی من است. حین سرکشیدن قهوه نگاهم خیره می‌ماند به روپوش ِ آبی‌رنگش و عجیب تازگی‌ها یاد فرزانه‌ می‌اندازدم. هنوز که هنوز است اشک توی چشم‌هایم حلقه می‌زند که البته با چند تا نفس سریع و عمیق جلویش را می‌گیرم. سیگار کشیدنشان عین هم است. جور خاصی که سیگار را لای انگشتانش می‌گرفت که انگار کار مهمی نمی‌کند و سیگار را برای سیگار دارد می‌کشد همیشه به نظرم خیلی درست و حسابی می‌آمد. نودو‌هشت درصد سیگاری‌های دنیا اگر تنها باشند به نظرم می‌گذارندش کنار. یا لااقل دُز دودکردنشان خیلی کم می‌شود. یکی از ویرهای کشیدن سیگار دیده‌شدن توسط دیگران است. فرزانه یک‌جوری این کار را می‌کرد که آدم دلش می‌خواست ازش بپرسد که چطور آن کار را می‌کند. بعد از این‌که خبر مرگش را با سه روز تاخیر به‌م دادند جدای عصبانیت شدیدی که به‌م دست داده‌بود اولین چیزی که به ذهنم آمد فال قهوه گرفتن‌ و سیگار کشیدن‌هایش بود. مادر داشت تلاش می‌کرد یک چیزهایی بگوید از پشت تلفن که یعنی حالم بد نشود و من تنها چیزی که دلم می‌خواست این بود که گوشی را قطع کنم. برگشته‌بودم سمت دیواری که قاب‌های عکس رویش هستند و انگشت اشاره‌ی دستی که گوشی را نگرفته‌بود را گذاشته‌بودم روی پیشانیِ فرزانه‌ای که سیاوش ِ چندماهه را به خودش چسبانده‌بود و نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. هنوز هم همین‌ کار را می‌کنم. پشت ِ بند ِ دوم انگشت اشاره‌ام را آرام می‌کشم روی پیشانی و چشم‌ها و بینی‌اش و هنوز باورم نمی‌شود که نیست. این‌که امروز یک آدمی باشد و فردا نه عجیب‌ترین چیز این دنیاست. هنوز بعد از چهل‌پنجاه روز منطقم کم می‌آورد. اول‌ها، شاید حدود دوسه هفته باهاش حرف می‌زدم. خیلی دوست داشت بیاید این‌جا را ببیند و دقیقن همان وقتی که زمان درست آمدنش بود افتاد و رفت. این از همه‌چیز بیشتر دلم را می‌سوزاند. این بود که آن اول‌ها شروع کرده‌بودم باهاش حرف زدن. هرجا می‌رفتم می‌گفتم فرزانه این‌جا فلان‌جاست و این‌طور است و آن‌طور است. برایش توضیح می‌دادم. این ادامه داشت تا یک روزی که برای یک پروژه‌ای رفته‌بودم به یک دیتاسنتری آن سرِ شهر. دیتاسنتر جایی‌ست که آدم‌ها ساخته‌اند و تویش کامپیوترهاشان را نگهداری می‌کنند و به نظرشان می‌آید که آن‌جا جایش امن‌تر است. مشخصه‌ی اصلیشان ردیف‌های طولانی از رَک‌هاست که آدم‌ها وسط‌شان می‌نشینند و کارشان را انجام می‌دهند و بعد می‌روند پی ِ‌کارشان. شبیه فیلم‌هاست دقیقن. منظورم این است که آن‌چیزی که توی فیلم‌ها می‌بینید آن‌قدریش که به قیافه و سروشکل دیتا‌سنترها مربوط می‌شود درست است. من هم به واسطه‌ی کارم هرازگاهی راهم به‌ آن‌جا می‌افتد. آن روز داشتم می‌گفتم که «فرزانه این‌جا دیتاسنتر ِ دوم دولت سنگاپور است و من گاهی می‌آیم این‌جا و همیشه یک آدمی باید من را اسکورت کند که مبادا رک‌ها را به آتش بکشم،‌ این‌بار اما فقط خودمم و خودم و این خیلی عجیب است هم که با این پاسپورت قشنگ‌مان به من مجوز ورود بدون اسکورت داده‌اند ...» که دیدم آدمی چند متر آن‌طرف‌تر با دهان باز دارد نگاهم می‌کند. قطعن دیدن آدم ریشویی که دارد به زبان ِ‌عجیبی با خودش حرف می‌زند نباید خیلی مفرح باشد. به روی خودم نیاوردم و سرم را کردم توی رکی که روبرویش ایستاده‌بودم و از آن به‌بعد گپ‌زدن‌هایم باهاش کم‌تر شد.

هنوز ریش دارم. ریش گذاشتنم اما به‌ خاطر سوگواری نبود. چند روز اول حال و حوصله‌ی اصلاح نداشتم و بعد خوشم آمد. نگهش داشتم. بعد از یک مدتی هم روی چانه‌ام رنگ قرمز به خودش می‌گیرد و باعت می‌شود بیشتر هم خوشم بیاید. نمی‌دانم به همین دلیل بود که امروز که داشتم وارد دیتاسنتر می‌شدم گارد دم‌ ِ در ازم پرسید که آیا مسلمان هستم یا نه. کمی تعجب کردم. شب قبلش با موزر به جان ریشم افتاده‌بودم و حتی دو تا خط درست هم افتاده‌بود وسط سبیلم که برای یک لحظه آه از نهادم بلند کرده‌بود. یکی از ژانرهای خواب ترسناک من اساسن از دست دادن سبیلم است. همان هم شد که مجبور شدم ریشم ر اخیلی بیشتر از آن‌که می‌خواستم کوتاه کنم. درواقع الآن ته‌ریش ِ به‌نسبت بلند است. با این‌ همه گارد ِ‌دم ِ در ازم پرسید که آیا مسلمانم و من نگاهش کردم و گفتم بله. در کمال تعجب درجوابم گفت که او هم مسلمان است. نمی‌دانستم باید چه بگویم. شاید مسلمان‌ها یک چیزی دارند که وقتی می‌فهمند طرف مقابل هم‌کیششان است به هم می‌گویند من اما عین بز نگاهش کردم و بعد که دیدم مرد منتظر شنیدن چیزی‌ست با لبخند احمقانه‌ای گفتم «نایس». بعد داخل کیفم را گشت و کتابی که این روزها می‌خوانم را درآورد و پرسید که آیا قرآن است. کتاب در مورد دو برادر آدم‌کش است که رفته‌اند توی سن‌فرانسیسکو یک آدمی را بکشند و برگردند. برادران سیسترز. اگر نخوانده‌اید بخوانید. بی‌اندازه خوب است. یعنی آن قدری خوب است که آدم به انسانیت امیدوار می‌شود. این‌که هنوز جا برای خلق‌های درست و حسابی هست و هنوز هم آدم‌های درست و حسابی هستند که بشود خواندشان. باز نگاهش کردم و این‌بار می‌خواستم به‌ش بگویم که به نظرش روی جلد قرآن عکس هفت‌تیر می‌کشند که نگفتم. گفتم «نه» و در کیف را بستم. وقتی کیف را از روی میز تفتیش برمی‌داشتم که به زمین بگذارم مرد بلند گفت «سلام‌علیکم». باز یکه‌ای خوردم که از بار قبل بیشتر هم بود. دقیقن هیچ به ذهنم نمی‌رسید که به‌ش بگویم. البته بلافاصله بعد از این‌که باتردید زمزمه کردم «فی امان‌الله» به ذهنم رسید که باید خیلی ساده می‌گفتم علیکم‌السلام و تمام.

برگشتن‌ها اوبر گرفتم. باید نقشه‌ی مسیری که راننده طی کرد تا من را دم در خانه‌ام پیاده‌کند را این‌جا بگذارم تا لباب کلام منتقل شود. مثل این‌که بخواهید از ونک بروید راه‌آهن و به جای این‌که مثلن ولی‌عصر را مستقیم بیایید پایین،‌اول بروید تا میدان آزادی و بعد از آن‌جا بروید راه‌آهن. می‌دانم که الآن نمی‌شود ونک تا راه‌آهن را مستقیم از ولی‌عصر رفت، حالا بیایید من را به‌خاطرش بزنید. یک جایی از مسیر هم توقف کامل کرد و به جلو خیره ماند. بعد از سی‌ثانیه فکر کردم اتفاقی برایش افتاده‌است. نگاهش خیره مانده‌بود به روی داشبورد. جایی بودیم شبیه کوچه‌پس‌کوچه‌های الهیه. جای قشنگی بود. بعد از یک زمان خوبی کتاب را بستم و ازش پرسیدم که آیا اتفاقی افتاده که گفت نه اما نقشه دارد این مسیر را نشان می‌دهد. گفتم که خب دنبالش کند دیگر و مشکل چیست؟ گفت مشکلی نیست که من پرسیدم که پس چرا ایستاده‌است. گفت هیچ و فقط به نظرش آمده‌است که باید بایستد. بعد برگشت و به‌م لبخند زد. نگاهش کردم و گفتم که اشکالی ندارد و این‌جا هم جای قشنگی‌ست و حالا دیگر راه بیافتد. با صدای عجیبی که من را یاد رضا بابک انداخت گفت «تن کی یوووو» و راه افتاد. تا خانه دیگر کتاب نخواندم و بیرون را تماشا کردم. او هم نطقش باز شده‌بود و داشت قیمت تمام خانه‌های آن اطراف را به‌م می‌داد و از گران بودنشان می‌نالید. وقتی روبروی خانه پیاده می‌شدم هم یک تن‌کی‌یوی رضا بابکی دیگر گفت و رفت.

* تازگی‌ها هم نه، یک سالی هست که به جای مک‌دانلدی که قبلن‌ها می‌گفتم، می‌گویم مک‌دونالد(سلام آیلا). از وقتی کلاس‌های فرانسه را شروع کردم و آن‌همه تاثیر زیاد فرانسه را روی فارسی ِ جدید دیدم ادای کلمات مشترک ِ بین فرانسه و انگلیسی با تلفظ فرانسه دیگر به نظرم دهاتی نمی‌آید. قطعن سطح درستی از جوگیری توی این جمله‌ها خودنمایی می‌کند اما خب این عین اتفاقی بود که افتاد. داستان تا آن‌جا پیش رفت که حتی چند کلمه‌ مضاف بر لیست کلمات ِ مدخل ویکیپدیای کلمات قرض‌گرفته‌شده از فرانسه در فارسی هم پیدا کردم اما آن‌قدر تجربه‌ی قبلیم در ویرایش ویکیپدیای فارسی منزجرکننده بود که حتی فکر ویرایش این‌یکی از ذهنمم نگذشت.

9 comments:

  1. جوكشو برات گفته بودم. يارو داشت ميرفت گزينش استخدامي؛ بهش توصيه هاي اوليه رو كردن كه اگه رفتي توي اتاق گزينش و طرف بهت گفت سلام، تو ميگي سلامن عليكم. اگه گفت سلامن عليكم، تو ميگي سلامن عليكم و رحمه الله. اگه گفت سلامن عليكم و رحمه الله، تو ميگي سلامن عليكم و رحمه الله و بركاته. يارو هم حسابي تمرين كرد و رفت داخل اتاق گزينش. طرف برگشت گفت: سلامن عليكم و رحمه الله و بركاته. اين يه لحظه يخش زد كه اي داد. چه كنم حالا؟ هم ولايتي منم بود. سريع گفت: سمعن الله لمن حمده.
    حالا خلاصه، سمعن الله لمن حمده هاني.
    سوالم اينه با اون بيس پنج سنت اضافي، دچار حمله ي قلبي عروقي نشدي؟ بميرم من. ديتاهاي اون اَپ باجتينگتو بايد تغيير بدي. بميرم. بمييييييرم

    ReplyDelete
    Replies
    1. :))))))
      اتفاقن منتظر همچو کامنتی بودم ال باجتینگ و اینا. خیر نترس هانی جونم، دلی دارم من همچو دریا. ترس بهش راه نداره
      بی‌تربیت رو هم که اگر نگم می‌دونی که می‌میرم
      بوس

      Delete
    2. ئه! ببین کی اینجاست! ... سه تا فحش آبدار بر ای لیمان :*

      Delete
    3. نه تنها من اينجام و فحشاتو تحويل ميگيرم و بوست دارم، نه تنها خيلي اتفاقي سياوشم اينجاست؛ بلكه يكي ديگه هم اينجاست كه با انگشت نشونش نميدم و برامون اومده خنديده. بوس به همه تون

      Delete
    4. یعنی داری منو با انگشت نشون نمی‌دی؟:)) از صبح هی یادِ این واکنش به مسلمون بودن می‌افتم بیخودی نیشم باز می‌شه

      Delete
  2. ببین واقعیت اینه که الان من باید بابت این پستی که نوشتی و بابت مرحوم شدن فرزانه‌‌ات ناراحتی، تسلیت بگم ولی از خنده پهن شدم روی زمین خصوصا اینجا:
    بعد داخل کیفم را گشت و کتابی که این روزها می‌خوانم را درآورد و پرسید که آیا قرآن است. کتاب در مورد دو برادر آدم‌کش است که رفته‌اند توی سن‌فرانسیسکو یک آدمی را بکشند و برگردند.

    عالی
    عالی
    :*

    ReplyDelete