دلم خواسته‌ که بنویسمش. پیش از این هم بارها دلم خواسته‌بود. هر بار این‌طور شده‌بود اما که یک چیزهای ریزی این‌طرف و آن‌طرف نوشته‌بودم فقط. روی کاغذهایی که پسرکِ جوان ِ اداره‌ی مالیه روی‌شان اطلاعات پرتال را برایم پرینت می‌گیرد، یا روی پُست‌ایت‌های رنگ‌و‌وارنگی که قرار است روی‌شان چیزک‌هایی نوشته‌شود یا روی دفترچه‌ی چرمی که همان‌جا به‌م داده‌بود. همه‌جا بغیر از این‌جا. نه از آن جهت که مثلن این‌جا‌نوشتن خیلی ادب و آداب داشته باشد. نه از آن جهت هم که مثلن دلم خواسته باشد همه‌چیز را نگه دارم برای خودم و آن‌ توها دلم غنج بزند. از این‌ جهت که همه چیزِ آن سفر یک‌طوری نرم و صاف بود که هربار با خودم فکر کرده‌ام که اساسن چطور ممکن است همچو چیزی را نوشت. سفر بود اما بدون هول و ولا. هیچ. تو بگو ذره‌ای. یک‌بار البته خیلی جدی توی ایستگاه کتدرال که تا رسیدن به درهای خروجی‌اش کلی پیاده بود با یک لحن خیلی جدی برگشت و گفت که یک دوستی داشته که گفته‌بوده که می‌رود شانگهای برای دیدار فقط و بعد اگر وقت شد برای سیاحت شهر. داشتم با دقت گوش می‌کردم‌اش و حواسم بود که بالاخره آن راهرو کی تمام می‌شود. بعد دیدم یک مکثی شد بعد از آن جمله. سرم را با کنجکاوی گرداندم که کدام دوستت؟ دیدم که چشم‌هایش دارند می‌خندند. عین همیشه‌ی آن سفر که چشم‌هایش خندیدند. ده پانزده‌ قدمی فقط نگاهش کردم. بعد دست انداختم روی شانه‌هایش و آخ از حال خوب ِ شانه‌هایش هم.

نسیم می‌وزید. تمام مدت. از همان صبح اول که کافی‌به‌دست راه افتاده‌بودیم توی خیابان‌ها، تا آغوش آخر ِ روبروی ورودی‌ هتل که اشک امان نمی‌داد،‌ تمام‌مدت باد وزیده‌بود. یک پلی هست آن وسط‌های ریورباند. وایبیدو بریج. ده دقیقه‌ای روی‌اش توقف‌کرده‌بودیم و هنوز انگار باورمان نبود که آن‌‌یکی‌‌ ِ دیگر بی‌فاصله کنارمان ایستاده‌باشد. نگاه انداخته‌بودیم به انتهای رودخانه و از این‌طرف به پلی که وصلمان می‌کرد به سی‌بی‌دی و آن‌طرف‌تر به پیپل‌مموریال وُ طبعن آن‌جا هم باد وزیده‌بود توی صورت‌هامان.

خوشحالی ِ پرواز مستقیم و روی زمین نشستن ِ شب اول و دونفره‌های میانِ شلوغی ِ بی‌نهایت شانگهای و پیاده‌رفتن‌هایی که هیچ‌کدام دلمان نخواسته‌بود که تمام بشوند هیچ‌وقت و چینی حرف‌زدن‌های او با راننده‌ها و گارسون‌های شهر و خنده‌هایش به فرانسه‌‌ی کثافتی که من دست‌بردار نبودم از بلغورکردنش و آن دابل‌چیزبرگری که به اسم شام فارغی ساعت یازده‌‌ونیم شب از مک‌دونالد وسط نایجینگ گرفتم و باقی ِ آن سفر را چطور ممکن است روزی، یک‌طوری، یک‌جایی بنویسم که بعد با خودم بگویم نوشتمشان، که دیگر خیالت تخت باشد سیاوش،‌ نوشتی‌شان...نمی‌دانم.

علی ای حال امشب را دلم خواسته‌بود که بنویسم. دلم خواسته‌بود که یک چیزهایی را توی این بدونِ اسم ِ حالا دیگر تقریبن ده ساله بنویسم.

No comments:

Post a Comment