همهشان جمع شدهاند توی آبدارخانه. به اندازهی کافی درست کردن کافیِ صبح را طول دادهام که مطمئن باشم نیستند دیگر. حالا اما میبینم که یاللهول همه اینجایند. بدون ِ مکث برمیگردم. صدای یکی دو تا سلام نصفه و نیمه را هم پشت سرم میشنوم. وقعی نمیگذارم. اعصابشان را ندارم.
روزها آرام شروع نمیشوند. از همان خروسخوان توی سرم ولولهاست. زندگی انگار که بخواهد زهر ِ چشم بگیرد هر روز کارت جدیدی رو میکند. همه را بازی میکنم. پاس؟ هیچ کدام. بخواهم هم نمیتوانم، کسی نمانده.
میگوید بیپرواتر است. توی دلم میگویم «خب». بعد یک تفلسفی میکنم که «خب» را توی خودم کشتهباشم. نمیمیرد اما. خودم را گول میزنم. تمام عمر همین کار را کردهام. چه مهم است اصلن؟
شروع کردهام اسپانیولی یادگرفتن. تو بگو پنج دقیقه در روز آن لالوها. به هوای همان پنج دقیقه، انگار که رگوله میشود قبل و بعدش. میگفت، با خودت قرار بگذار هر شب راس یک ساعتی یک خودکاری چیزی را برداری از نقطهی الف بگذاری به نقطهی ب؛ بعد میبینی چطور همهی زندگیات با این جابجا کردن ِ هر روز ِ خودکار منظم میشود. راست میگفت.
یک وقتی هم میآید که یکهو میبینی قهرمانت را رد کردهای. همهی آنچه توی او میستودی را یکجا توی خودت میبینی. یک چیزهایی هم بیشتر حتی. تصور عمومی این است که باید لحظهی خوشحالی باشد، نیست. مغموم میشوی و ملول. آدمت تمام شده. چرخش از تحسین به تکریم بینهایت آزارنده است. انگار که از یک جایی به بعد خودت را گذاشتهباشند پشت رُل. بی که بهت گفتهبودهباشند نوبتت نزدیک است.
اسم کتاب چیه ؟؟
ReplyDeleteچه کتابی؟
Delete