یادمرفتهبود. اینکه میتوانستم ساعتها راه بروم بی که فکرم لحظهای ازش جدا بشود. حالا دوباره شده. عجیب است. یک حسهایی را فکر میکنی فقط یک بار میآید، هر بار هم که میآید فکر میکنی بار آخر است. اما نیست انگار.
پدر بزرگ دیگر نیست. این را همیشه زیر دوش یادم میافتد و وقتهایی که دلم میخواهد ازش بنویسم. دستم را میگرفت میبرد تپه. اهالی گیشا بهش میگفتند تپه. همانجا که حالا، وسط تمام خاطرات کودکی من، برج میلاد نشسته. دستم را میگرفت و میرفتیم برای پیادهروی. یک بار پایم سُرخورد. دستم را گرفت. نیافتادم. بعد گفت هیجوقت، مخصوصن وقتی از پله بالا یا پایین میروم دستم را توی جیبم نکنم. وقتی میگذاشتندش توی خاک. همهاش یاد آن روز بودم. بیست و زیاد سال است که موقع راهرفتن دستهایم را توی جیبم نمیکنم.
یک پـُـست سختی هم داشتیم بالای همهی بدبختیهای دیگر، «انتهای حوزه». آنجا که منطقهی نوزده وصل میشد به هفده. رمپی که از جادهی ساوه میآمد توی آزادگان. باید نقش بلوک سیمانی را بازی میکردیم. ماشینها نباد دندهعقب میگرفتند تا ورودی ِ پاسگاه نعمتآباد، که میگرفتند هم. از آنجا نگاه میکردم به برج میلاد. دلم میگرفت. منتظر میماندم تا نه شب. بعد میتوانستم دست تکان بدهم تا یک آدمی ببردم تا سربازخانه. کامیون، وانت، هرچه. فقط ببردم آنجایی که یک تخت گذاشتهبودند برای خواب.
ده شب با هم عرق خوردیم. ده شب نانستاپ. خانه را جارو میکرد، میز را اسکاچ میکشید و شاتها را میآورد. بلد بود برگر خانگی درست کند. با پیاز و مخلفات. سه تا سیدی رایت کردهبودم. با Sixteen Horse Power شروع میشد، با Nick Cave هم تمام. میدان فیض. اصفهان. صبح عین مردهای خانواده میرفتم «فرزانگان» برای تدریس. هنگعور،خراب.
No comments:
Post a Comment