دو هفتهی پیش همخانهایمان گفت که باید برگردد به کشورش. علت پدرش بود، یا لااقل دوست داشت بگوید که پدرش است. ما اما باور نکردیم. خدا ببخشدمان، آخر نمیتوانستیم قبول کنیم که بازگشت به کشور برای عیادت پدر، نیاز به بستن حساب بانکی و تسویه حساب با اپراتور تلفنِ همراه و استعفا از محل کار و نیمهتمام گذاشتن درسی که فقط چهار ماهش ماندهاست داشتهباشد. فکر کردیم، سنگاپور است دیگر، یک قانون جدید شاملش شده و حالا کارفرمایش گفتهاست که دیگر نباشد.
گشتن دنبال همخانه از سختترینهاست. از آن سختتر وقتیست که باید برای سکونت فقط به مدت ِ چهار ماه، دنبال همخانه بگردی. از قراردادمان برای این خانه فقط چهار ماه مانده و حالا باید میگشتیم دنبال یک آدمی که بخواهد اسبابکشی کند اینجا و حاضر باشد چهار ماه بعدش هم باز برود دنبال یک جای دیگر و میدانید دیگر، سخت است.
دنبال همخانه گشتن یک سری قلق دارد. سه بار ِ قبلی همه را مَستر کردهبودم. بعد از شب ِ دوم حدود پنجاه تا ایمیل و پیغام داشتم که شاید بیشتر از دو ساعت طول کشید تا همه را جواب بدهم. شنبه شب اولین کسی که خانه را دید، خوشش آمد. ما هم. همه همدیگر را پسندیدند. چهار نفر ِ دیگر قرار بود که فردایش بیایند برای دیدن خانه. زمانها را روی یک تکه کاغذ نوشتهبودم. نمیدانم چرا فکر کردم اینبار از تکنولوژی استفادهنکنم. حس ِ رتق و فتق ِ امور به روش کلاسیک را داشتم. حالا باید همه را پسمیخواندم و آن تکه کاغذ ِ لعنتی نبود.
پرسید دنبال چه میگردم. گفتم «این لیست ِ قرارها را انگار گم کردهام»، گفت «پیدا میشه». آنقدر آرام که یک آن احساس کردم پیدا شده. برای یک لحظهی کشدار ِ عجیب حس کردم هیچ مشکلی توی دنیا نیست. با مادر اسکایپ میکردم. مادر آرام است. مادر چشمهایش نگران است اما لبخند میزند. مادر به غیر از زمانهایی که میگوید «حواست به خودت باشد» کنستانترهی آرامش است. کافیست دستش را بگذارد روی سرت. دستهایش ظریف و سفید و نرم است. دارد میشود سه سال که دستهایش را عندالمطالبه ندارم. این، بدترین ِ مهاجرت بودهاست برایم. نبودِ دستهای مادر، بوی پدر، و خندههای خواهر.
پینوشت. انگار که اینجا دارد میشود در خدمت و خیانت مهاجرت.
No comments:
Post a Comment