صبح ساعت پنج و نیم بیدار میشدم. شش و ده دقیقه سر کوچهی یازدهم ایستادهبودم. اگر خوششانس بودم اتوبوس بیشتر از پنج دقیقه معطلم نمیکرد. به محض جاگیر شدن چشمها را میبستم. چهل و پنج دقیقهی بعد توی ترافیک، وسط اتوبان بودیم. آنجا بیدار میشدم و تا آخر راه، خوابم عاریه بود. سه سال آخر، با احتساب ِ سربازی، بیشتر از پنج جا کار کردم. کمتر از دو ساعت و نیم تا محل کار روز خوشیام بود.
بازگشت از آن ناخوبتر. معمولن یازده خانه بودم. دلم نمیخواست توی آن سن آنقدر کارمند باشم که برسم و بخوابم. تا یک و دو بیدار میماندم. همیشه یک پروژهای چیزی بود البته. یک بار اتوبوس خراب شد. توی راه برگشت. ساعت نه ِ شب بود. همه پیاده شدیم که بعدی کی بیاید. اولین بار بود که فکر کردم شاید اگر قطار میگرفتم بهتر بود. توی گوشم موسیقی بود. ادیت پیاف.
No comments:
Post a Comment