اول‌ها که آمده‌بودم سنگاپور چهار طبقه از این ساختمان متعلق به شرکت متبوع‌مان بود. مهندس‌ها توی طبقه‌ی چهار بودند، دوستان ِ بفروش و مدیرت، طبقه‌ی هفت بودند، یک خط تولید آزمایشگاهی توی طبقه‌ی سه بود، یک طبقه هم کاربری ِ ما خوبیم و این‌ها داشت (لابی و کنفرانس و میتینگ‌روم و الخ). الآن از صدقه‌سری ِ آقای رییس‌جمهور قبلی، از آن همه اهن و تلپ، فقط اشکوب ِ هفت و نصف طبقه‌ی چهار باقی‌ مانده.

از همان وقت، مایع ِ زمین‌شوی طبقه‌ی چهار با طبقه‌ی هفت توفیر داشت، از بوی‌شان می‌فهمیدم. همیشه هم این‌طور است که اول‌ها که یک جایی می‌روی از همه‌ آلات حاسه‌ی بدن، بویایی یک طور ِ غریبی فعال‌تر است. همه چیز را با سرعت خیلی بیشتری ذخیره می‌کند برای آه و فغان ِ بعدن‌هایش.

اول‌ها که آمده‌بودم سنگاپور، خیلی وقت ِ خوش‌ی بود. خیلی همه چیز خوب بود. به قول نامجو توی آرامش با دیازمام ِ ده ِ سالور، فکر می‌کردم رسیده‌ام نوک ِ قله، نقطه‌ی پرتاب، که البته بود هم، اما خب یک مقداری با مشقت. فی‌الواقع هنوز منتظر آن وقتی هستم که بیایم بگویم تمام شد. الآن خوب است دیگر، دستش نزنید.

حالا بعد از قلع و قمع تیم‌های مهندسی و مارکتینگ و مدیریت، همه‌مان توی طبقه‌ی هفت جا شده‌ایم. دور همیم، خط تولید ِ نصفه‌ و‌ نیمه‌مان هم رفته طبقه‌ی چهار. مایع‌های زمین‌شوی‌ اما همان‌ها است که بود. بعضن دلم که یک چیزی شبیه ِ تجربه‌ی آقای توی رتتویی می‌خواهد، می‌روم از مستراح طبقه‌ی چهار استفاده می‌کنم. می‌دانید چه می‌گویم دیگر. می‌روم توی‌اش و نفس عمیق می‌کشم.

***

پی‌نوشت. صبح‌ها قابلیت فتح دنیا را دارم. شب‌ها هم، منتها توی یک مدت ِ چهار برابر.

No comments:

Post a Comment