ماست
گلاب به رویتان اسهال بودم. روز قبلش هم. آدمیم دیگر. یکی از دوستان گفته بود که ماست بخورم حتمن. خورده بودم. یک اپسیلون بهتر شدهبودم اما نه آنطور که آن عرقِ لامذهبِ هر پانزده-بیست دقیقهایاش دیگر به پیشانیام ننشیند. مادر گفتهبود کته درستکنم و با ماست بخورم. ماست را روز قبلش تمام کردهبودم. باید میخریدم. سوپرمارکت بیستوچهار ساعتهی پایین خانه از آن ماستهای استایل ِ یونانی (همان چکیدهی خودمان) نداشت. میدانستم هم. هیچوقت ندارد. ماست پرچرب هم هیچوقت ندارد. اساسن هیچی ندارد. کلن یک سوپرمارکتی است که فقط دلمان خوش باشد آن پایین هست، دوازده شب به بعد هم دست مردم الکل ندهد. خلاصه رفتم همانجا یک ماست کمچرب برداشتم آمدم بیرون. نان هم نداشتم البته، نان هم برداشتم.
پلو
به خانه که رسیدم بدو رفتم توی توالت. بیرون که آمدم پلوپزی را که مادر از خاک وطن با پست رسمی مملکت برایم فرستادهاست بیرون آوردم. ایشان (مادر ِ جانم) معتقد است که پلوپزهای خارج به درد نمیخورند. یعنی به درد ِ مای ایرانی نمیخورند. بنده هم در موارد خیلی زیادی مایندستِ سنتی ِ اطاعت و پیروی از پدر و مادر را دارم و هرچند اولش یک نقهایی زدم که بابا چه فرقی دارند، اما بعدش برای همهی دوستانم هم گفتم که پلوپزهای ایرانی یک چیز دیگری هستند. خلاصه پلوپز را بیرون آوردم و دو پیمانه برنج باسماتی ریختم تویاش با دو و نیم پیمانه آب. نمیدانم چرا فکر کردم باید برای دو نفر غذا درست کنم. گیردیلیاش را (به مسیح قسم نمیدانم اسمش چیست) چرخاندم. چراغش روشن شد. بیست و خردهای بعد برنج آماده میشد. ته دلم کمی عذابوجدان داشتم که مادر گفتهبود کته اما چیزی که در حال آماده شدن بود کته نبود.
گوشت
کمی هم گوشت قرمه (قرمهای؟) توی فریزر داشتم. کمی یعنی یک کیسه فریزر. این درآوردنِ گوشت از بستهبندیِ کمپانی و قراردادنشان توی کیسهفریزر به اندازهی استانداردِ یک وعده را هم از مادرم به طور غیرمستقیم یادگرفتهبودم. یعنی وقتی آمدم خارج، یادم آمد که مادر گوشتها و مرغها را مستقیم نمیگذاشت توی فریزر. همیشه جدا میکرد و اندازهشده میگذاشت. خلاصه گوشت را درآوردم. گذاشتم توی ماکروفر تا یخش آب شود. البته مادر با ماکروفر هم مخالف هستند اما من در این زمینه خیلی متجدد هستم. چهاردقیقه بعد گذاشتمشان توی قابلمه، یک کمی آب اضافه کردم با یک پیاز چهار قاچ شده. کمی زردچوبه و نمک و فلفل و یک ادویهی دیگری که نمیدانم اسمش چیست به فارسی، اما رویش نوشته که تولید ایران است و بله من اینجا خریدمش(البته بدون علم به اینکه ایرانیست) .
پنج دقیقه بعد تنهای صدای هود آشپزخانه بود. جوشیدن آب و پختهشدن گوشتها و بخاری که از سوراخِ کوچک پلوپز بیرون میآمد. به نظر همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. زیر گوشت را کم کردم و رفتم لباسم را عوض کنم.
من یک گیک هستم
خیلی کشش ندهم. گیکها زمان از دستشان درمیرود. آن شب هم همانطور شد. نشستم پشت کامپیوتر. شروع کردم به انجامدادن ِ نمیدانم کدام کارم. فقط میدانم داشتم یک کُدی مینوشتم. کُد نوشتن برای من شبیه به تعلیق است. بوجودآوردن چیزی از هیچ، حسی تویم بوجود میآورد که هیچ چیز دیگری (نه از منظر لذت البته) همپایش نیست. یکهو چشمم افتاد به ساعت کامپیوتر. پنجاه دقیقه بود که به غذای روی گاز سرنزده بودم.
دود
گوشتها بخوبی سیاه شدهبودند. یک مقدار زغالِ خوب و اعلا برای درست کردن آتش بودند فیالواقع. مستقیم ریختمشان توی سطل آشغال. در واقع تلاش کردم چیز قابل خوردن هم پیدا کنم اما هیچ توفیقی حاصل نشد. حالا فقط برنج داشتم و ماست کمچرب. برنج را کشیدم توی بشقاب و ظرف ماست را برداشتم نشستم پشت میز. پلوپز تهدیگ ِ خیلی خوبی درست میکند. هرچند هیچوقت تهدیگ برنج دوست نداشتم، و معتقدم در بهشت جویهایی از تهدیگ سیبزمینی جاری است، اما توی این دوری و هیچی نداری، هر نوع تهدیگی خوب و قابل ستایش است. تهدیگ را قشنگ به تمامی خوردم و معتقد بودم که خوردن این تهدیگ هیچ کمکی به مشکل اولم نخواهد کرد. تهدیگها که تمام شد ماست ِ کمچرب را باز کردم. ماست کمچرب مثل همهی ماستهای دیگر یک در داشت و یک چیزی شبیه فویل رویش. حتمن میدانید از کدامها منظورم است. همانها که باید اول با ناخن گوشهاش را بگیری بکشی، بعد هم بلااستثنا وسطش پاره میشود و باید قشنگ با دو انگشت بگیریش و حتمن انگشتت ماستی میشود و الخ. از همانها. در و فویل را برداشتم و ماست را خالی کردم روی برنج. این به نظرم همانکاری بود که قرار بود به مشکل اولم کمک کند. همشان هم زدم که شبیه کته هم بشود مثلن. نشد البته. قاشق اول را که گذاشتم توی دهانم میخواستم گریه کنم. ماست به معنای واقعی کلمه شیرین بود. اول فکر کردم از این ماستهای میوهای پیوهای برداشتهام، ظرف ماست را چرخاندم. خیر ماست کمچرب معمولی بود. یک قاشق دیگر گذاشتم توی دهانم و بلافاصله احساس ِ کردم آن روز را بدون دستاورد خاصی به تخت خواهمرفت. چیزی که توی دهانم بود مخلوطی از ماست (خیلی کم) و شکر(خیلی زیاد) بود. طبعن معجونِ جلویم را به سطل آشغال منتقل کردم.
تخم مرغ
خیر آنشب هیچ چیز دیگری نخوردم. تیتر این قسمت تزیینیست. خوابیدم.
تخم مرغ
خیر آنشب هیچ چیز دیگری نخوردم. تیتر این قسمت تزیینیست. خوابیدم.
No comments:
Post a Comment