می‌گویم، می‌گویم

کار، پول، کَپیتالیسم
توی خانه نشسته‌بودم و روی تلاش جدیدم برای درست کردنِ پول تمرکز کرده‌بودم. هر کسی کاری بلد است و فقط باید از همان یک راه پول دربیاورد و بالطبع من هم روی همان یک کاری که بلدم تمرکز کرده‌بودم. من بلدم برنامه بنویسم. برنامه عبارت است از یک سری نوشته‌هایی به زبانِ اکثرن انگلیسی که طی آن به کامپیوتر دستوراتی را می‌دهید و کامپیوتر آن کارها را برای شما انجام می‌دهد. گاهی وقت‌ها هم آن کارها را انجام نمی‌دهد و شما به عنوان یک برنامه‌نویس باید خونسردی خودتان را حفظ کنید و بدانید هر مهملی که کامپیوترتان دارد تحویل‌تان می‌دهد بازتاب مستقیم دستوراتی‌ست که خودتان به‌ش داده‌اید و ما هنوز تا برسیم به آن‌جایی که کامپیوترها آن‌قدر یاد بگیرند که سرخود یک کارهایی را انجام بدهند و از قصد بخواهند ما را اذیت‌مان کنند خیلی راه داریم. البته شرکت معظم گوگل دارد یک کارهایی می‌کند و درواقع از «یک کارهایی» گذشته و دیگر واقعن دارد شورش را درمی‌آورد اما خب هنوز تا آن «یک کارها» بخواهد جنبه‌ی تولید انبوه به خود بگیرد، و بعد کاپیتالیسمِ عزیز بخواهد به ما القا کند که ما به آن چیزها نیاز داریم و بعدتر ما بتوانیم آن‌قدر پول جمع کنیم و برویم و از یک اُپراتوری چیزی، آن تکنولوژی را به اقساط بخریم و بعد آن تکنولوژی بخواهد بزند زندگی‌مان را از این حالت طبیعیِ زیبایش، بیرون بیاورد و آن را خارج از اختیار ما دستخوش تغییرات بنیادین و خانمان‌سوز کند و الخ، هنوز راه هست. لااقل یک شش ماهی فکر کنم وقت هست. البته مبحثِ خارج از اختیار ِ ما می‌تواند خیلی عمیق‌تر از این مورد بحث قرار بگیرد که حالا این‌جا ترجیح من این است که نگیرد.

به هر حال توی خانه نشسته بودم و داشتم سعی می‌کردم کاری را که مدت‌هاست شروع کرده‌ام به سرانجامی برسانم. تا جایی که یادم هست خسته بودم و خیره به ال‌سی‌دی لپتاپم، و داشتم فکر می‌کرم که صندلی‌ای که رویش نشسته‌ام هیچ راحت نیست و کاش می‌رفتم و روی تخت می‌نشستم و ای کاش اصلن بروم و برای خودم، عین تمامِ آدم‌های خوش‌بخت دنیا که توی تعطیلات آخر هفته‌شان به خودشان استراحت می‌دهند، فیلمم را ببینم، و چرا من باید هیچ آخر هفته‌ای را با آرامشِ خیال نگذرانم؟ و چرا این باید برای من فقط اتفاق بیافتد که نتوانم به دلایلی استراحت کنم و چرا تنم این‌همه خسته است و چرا مادرم نیست که دست بکشد به سرم و من احساس کنم که چقدر خوب است که الآن می‌توانم غر بزنم حتی و موارد از این دست که زنگ خانه را زدند.

Bloody Assholes
وقتی زنگ خانه به صدا درآمد ساعت چهارِ عصر بود. در سنگاپور به علت موقعیت ِ خاص جغرافیایی‌، خورشید هر روز و هر روز ساعت شش و نیم این‌ها طلوع و دوازده ساعت بعد این‌ها غروب می‌‍کند. چهار ِ عصراین‌ها هم یک زمانِ خیلی داغی از روز است که توی سر هر نژادی از سگ بزنی از خانه‌اش بیرون نمی‌رود، مگر آن نژادِ خاص (بلاتشبیه) که پایین خانه‌شان استخر دارند و می‌روند کنارش حمامِ آفتاب می‌گیرند. این نژادِ عجیب معمولن آن‌قدر روی این حمامِ آفتاب گرفتنشان پافشاری می‌کنند که از پوستشان فقط چیزی شبیه لواشک ِ سیب ِ نیم‌ساعت زیرِ آفتاب مانده‌ باقی می‌ماند که به دلیل تعدد نقطه‌های قهوه‌ای رویش هیچ‌کس جز همان نژاد خوشان به‌شان نزدیک هم نمی‌شود. بنده خودم به عنوان مثال یک ده ماهی را پایین خانه‌ام استخر داشتم که شاید به جز فقط سه‌بار، آن هم به آن دلیل که در خودم، به واسطه‌ی دعوت دیگران برای حضور در آب، احساس تکلیف کردم، پایم را در آن استخر نگذاشتم. بگذریم. بعد این‌جا، لااقل توی این مجموعه از آدمهایی که من یک عضوی ازش هستم، مهمان سرزده و این‌ها هیچ معنایی ندارد و داشته باشد هم آن موقعِ بعدازظهر دیگر مطمئنن ندارد و من همانطور که خودم را از حالت چهارزانویی که روی صندلیِ ناراحتی که وصفش رفت بلند می‌کردم، خیلی بلند زمزمه کردم که کدام حرام‌زاده‌ی خونینی می‌تواند باشد. و این جمله را به انگلیسی و با لهجه‌ی به زعمِ خودم بریتانیایی‌ گفتم و توی دلم از خودم خیلی راضی شدم ولی به روی خودم نیاوردم که حتی آینه‌ی دیوار مقابل هم شکی نکند که؟ البته که نکرد.

***

از چشمی نگاه کردم و چیز خاصی دستگیرم نشد. فقط دو نفر آدم با لباس‌های متحدالشکل به رنگ آبی، و کراوات‌های راه‌راهِ قرمز و زرد پشت در ایستاده‌بودند و شبیه تصویرهای توی فیلم‌های برادران ِ کوئن‌ هر دو به سوراخِ در خیره بودند. احتمالن باید دست‌هایشان هم پشت کمرشان قفل بوده‌باشد، حالا که چند روز از ماجرا گذشته چیز زیادی ازش یادم نمانده.در را باز کردم و با لبخند به‌شان روز بخیر گفتم و هیچ به روی خودم نیاوردم که باید دربِ آهنی را هم باز کنم. آن‌ها هم انگار که اصلن دربی بینمان حائل نیست، خیلی طبیعی دست‌شان را از آن لا آوردند تو و سلام گرمی کردند و گفتند که برایم از مسیح پیغامی دارند.

ها له لو یا!
بله مسیح. من یک ثانیه چِت کردم و با خودم گفتم یا حضرت عباس! ولی مطمئن بودم که حضرت عباس و مسیح نباید آن‌چنان دوستی‌ای با هم داشته باشند. تازه مسیح آن‌طور که می‌گویند هنوز توی آسمان است بنده‌ی خدا و به برادرانش در بهشت ملحق نشده ،به دوستان کراوات‌زده‌ی پشت در لبخند بزرگی زدم و در مورد مضمون پیغامی که از مسیح جان آورده‌اند پرسیدم. پیام‌آور سمت چپ (چپِ رادیولوژی به قول یکی از دوستان) گفت که مسیح قبلن‌ها یک جایی شنیده شده که گفته ما اول باید از خدا بترسیم و بعد شروع خواهیم کرد به خوشحال شدن. سرم را تکان دادم و با چشم‌های کمی جمع‌شده پرسیدم که آیا این همان پیغامی‌ست که برای من فرستاده یا چه؟ ایشان گفت که نه این صرفن یک مقدمه‌ای بوده که خواسته موضوع را برایم جذاب کند و بعد گفت اگر آماده‌ام پیام را بگوید. دست راستم را روی یکی از میله‌های درب آهنی گذاشتم و گفتم که بگوید هرآنچه باید، و او گفت که مسیح رفته بوده کلیسایشان که همین انتهای خیابان است و گفته هر کسی که به کلیسای این‌ها پول بدهد اینم میره به‌جاش گناهاشو پاک می‌کنه و خیلی خوب میشه براش کلن. من چند ثانیه‌ای مبهوت پیام بودم. بعد از بهت، قبل از ورود به وادیِ فنا اعلام کردم که همین پیش پایشان خودم مشغول پول درآوردن بودم، که همانا از آن در دین خودمان بالاتر از جهادِ در راه خدا یادشده‌است؛ تازه در دین ما هیچ‌کس تویش به هیچ معنایی توی آسمان نیست، و همه حتی اگر غایب باشند هنوز روی زمینند، و متاسفانه فعلن اجازه بدهند که پوله دربیاید و بعد بیایند باز پیغامشان را بیاورند تا ببینم چه می‌شود. بعد از من پرسیدند که دینم چه می‌تواند باشد که بنده اعلام کردم به‌شان و بعد پرسیدند که اهل کجا هستم و بعد که فهمیدند اهل کدام خطه‌ هستم یکی‌شان گفت که توی عمان بزرگ شده‌است و دیگری هم گفت که عاشق خلیج همیشه فارس است و این عرب‌ها چقدر بدند که این را اسمش را درستش را نمی‌گویند و در این حین و بین می‌خواستم بگویم ببخشید کـ.س گفتم من اهل مغولستانم و حالا دیگر چه می‌خواهید بگویید دغل‌بازها که ولی نگفتم و به‌جایش گفتم بفرمایند و خیلی خوش آمده‌اند. چیزی که خیلی خوشم آمد این بود که حتی وقتی پیام‌شان مورد استقبال چندانی واقع‌نشد با لبخند دستشان را دوباره و این بار به‌وضوح محتاطانه از میله‌ها رد کردند و گفتند که گریتینگز فرام جیساس و ایشالا که خوب باشم همیشه. فقط یک فرقی که داشت این بود که این بار  خیلی ریز ولی مشهود دستم را فشار دادند، و چون هردویشان هم این کار را پشت سر هم انجام دادند مطمئن شدم که این‌ها با برنامه‌ریزی آمده‌بوده‌اند و من خوب شد که دست به سرشان کرده‌ام.

بعد برگشتم رفتم توی اتاقم و باز بلند اعلام کردم که چه حرامزاده‌های خونینی که این روزها پیدا نمی‌شوند و باز چهارزانو پشت کامپیوترم نشستم.

No comments:

Post a Comment