لیست انجام‌نشده‌ها زیادی بلند شده‌است. اساسن امیدی هم به خالی شدنش ندارم. یعنی روزی به ازای یکی دو موردی که از تویش پاک می‌شود، سه چهار مورد اضافه می‌شود. وحشتناک است. این‌که همیشه احساس  کنی عقبی واقعن ترسناک است. این‌ هیچ‌وقت تمام نشدن تن و بدنم را می‌لرزاند. گاهی وسط روز احساس می‌کنم این آدم‌هایی که ول می‌کنند می‌روند برای خودشان توی یک آلونکی توی یک ناکجاآبادی زندگی می‌کنند را چقدر می‌توانم بفهمم! بعد در ادامه‌اش (بدون استثنا همیشه این در ادامه‌اش می‌آید) فکر می‌کنم که سر به کوه و جنگل و فلان گذاشتن هم پول می‌خواهد. بالاخره باید یک‌قدری داشته باشی که بروی توی جنگل دو متر خانه برای خودت بخری. بعد هم چون این شکلی است که دیگر می‌خواهی ارتباط را با این تمدن ( ِ حتمن حال‌به‌هم‌زن)  قطع کنی، یحتمل باید یک تکه زمینی هم داشته باشی که مثلن توی‌ش کشاورزی کنی، یا چه‌ می‌دانم گوسفند پرورش دهی، شیر بدوشی...که آن هم؟ پول می‌خواهد. بنابراین آن ناکس‌هایی هم که ول کرده‌اند رفته‌اند آن وسط‌ مسط‌های جنگل و بیایان و لب آب و این‌‌ها، قبلش حتمن به شکل مناسبی دهان‌شان و ایضن کون‌شان پاره شده. احتمالن سال‌ها هم در این فکر بوده‌اند که کِی این پوله اندازه می‌شود که ول کنند بروند. دقیقن همین‌جا به این نتیجه می‌رسم که خب پس باید یک برنامه‌ای بریزم برای ول کردن. بعد می‌بینم که واقعن هیچ دلش را ندارم این همه پیوستگی‌ام را با علم و تکنولوژی و سیویلایزیشن قطع کنم. که این می‌شود نقطه‌ی آغاز. که یعنی همان ناکس‌های مذبور، موکدن باید سال‌ها در حال کلنجار رفتن با خودشان می‌بوده‌اند که، «ول کردن یا ول نکردن، دیس ایز د فاکینگ پرابلم». که در صورتی که جواب ول کردن بوده باشد تازه می‌رسیده‌اند به مرحله‌ی یک قران دوزار روی هم گذاشتن جهت فرار.
همه‌ی این‌ها توی چند ثانیه اتفاق می‌افتد و چون هنوز احتمالن یک دو سه سالی تا میدل‌ایج‌کرایسس راه دارم، آن حالت عرفانی ِ یاللهول بهم دست نمی‌دهد که «حاجی خیلی عقبیم که! هنوز تصمیمه رو هم نگرفتیم!». در این زمان‌ها مشغول هر کاری که هستم ول می‌کنم. دست‌هام را با ظرافت و دقت روی میز می‌خوابانم. سرم را می‌گیرم بالا و به سقف خیره می‌شوم، و به سقف خیره‌ می‌شوم، و به سقف خیره می‌شوم. این خیلی زمانِ خوبی‌ست. احساس می‌کنم دارم یک کار خیلی موثری انجام می‌دهم. یک مدیتیشن لایتی‌ست برای خودش. مخصوصن آن قسمت خواباندن کف دست روی میز. در همین زمان می‌شود حتی به پاریس مثلن فکر کرد و همه‌ی آدم‌هایی که توی یک اپرایی نشسته‌اند، یا مثلن به یک نویسنده‌ی کمونیست که توی اتاقش در بوداپست برای خودش چیز می‌نویسد، یا یک آدمی که برای این کارهای خیر و خداپسندانه رفته وسط تانزانیا و دارد از درِ زیپی چادرش به دشت ِ پر از شیر و پلنگ نگاه می‌کند.
خلاصه که مرگ بر تمام تو دو لیست‌ها.