دو سال پیش، عید را ایران نبودم. برای سفر رفتهبودم همین جایی که حالا دارم تویش زندگی میکنم. روز دهم یازدهم برگشتم. سریال عیدانهای پخش میشد به نام پایتخت. یک خانوادهای که سیزده چهارده روز ِ عید را با بدبختی پشت یک کامیون میگذرانند، تا خانهشان را از صاحبخانهی قبلی بگیرند و زندگی جدیدی توی شهری جدید شروع کنند. به همین سادگی. چهار قسمت آخر را از تلویزیون دیدم. آنقدر خوشم آمد که تمام سریال را دانلود کردم و قسمت به قسمت دیدم. تا مدتها بعد هم گاهن سراغش میرفتم و قسمتهایی که دوست داشتم را نگاه میکردم.
علت اصلی علاقهام به سریال، لهجهی مازندرانی کاراکترها (به غیر از هُما زن خانواده) بود. بعدن اما، نه خیلی بعدتر، فقط یک کمی بعدتر، زندگی ساده، روابط سرراست آدمها بود با هم، و به صورت کاملن کلیشهای محبت اعضای خانواده به همدیگر و به همهی آدمهایی که باهاشان برخورد میکردند.
امسال فصل دوم سریال در حال پخش است. صادقانه بگویم که دو ماه منتظر شروع پخشش بودم و حالا میبینم که واقعن حقش را داشته که اینقدر برایش هیجانزده باشم.
یک چیزی امسال به شدت چشمم را گرفته توی این سریال به ظاهر ساده. اینکه این مجموعه دارد علاوه بر سرگرم کردن مردم چیز یادشان میدهد. آنجا که نشان میدهد این خانواده که مشکلی هم انگار ندارند، به محض اینکه موقعیتی برایشان پیش میآید که برای رییسجمهورشان نامه بنویسند، یاد تمام مشکلاتشان میافتند. مشکلاتی که خودشان هم نمیدانند کدام مهمتر است، کدام را باید بگویند، کدام را باید خودشان حل کنند. بعد اما یک سری دعواهای الکی، درگیریهای پیش پا افتاده، بحثهای بیخود، بهشان اجازه نمیدهد از این موقعیت استفادهکنند. در نهایت هم همان موقعیت برایشان تبدیل میشود به مخمصه و دردسر و ناراحتی.
اینکه مردم، مخصوصن آن قسمتی که هنوز مراحل تربیتپذیریشان تمام نشده، مشکلات را با این فرم استعاری ببینند، و خودشان منتجش کنند به این نتیجه که فلان مساله که حل شدنی بود!، یا فلان کار که واضح بود غلط است!، یا بهمان کار اضافی بود!، این از نظر من خیلی خوب است.
یک چیز دیگری هم هست که خوشحالم میکند توی این مجموعه. اینکه مذهب، یک قسمتی از هویت این آدمهاست، اما نه آنقدر پررنگ و نه آنقدر کمرنگ. خوشحال میشوم وقتی به نسبت، مذهب (که به زعم من به همان نسبتی که سه هزار سال تمدنِ ایرانی هویتمان را شکل داده، هزارو پانصد سال اسلام، هم همان کار را کرده) همانقدر مهم است که ایرانی بودن. وقتی میبینم «نقی» همان اندازه که بسمالله میگوید قبل از شروع هر کاری، یا بعضن صلوات میفرستد وقتی خوشحال میشود از موفقیتی، همان اندازه، در همان سطحِ خودش، برای کارگرهای کنار خیابان صحبت از فرهنگ میکند و شعور اجتماعی و احترام به همنوع.
همه چیز ساده است. آنقدر ساده که گاهی خندهام میگیرد از وضوحی که ما به ازاهای خارجیِ متافورهای فیلم دارد. اما این هنوز به نظرم عالیست.
همان دو سال پیش توی یک برنامهای «ناصر طهماسب» گفت، این سریالی که این آقای تنابنده نوشته (پایتخت)، اگر لهجه تویش نبود، هیچ جذابیت دیگری نداشت. حالا من میخواهم بگویم به نظرم این سریال، لااقل این فصل دوم، خیلی بیشتر از آنچه به نظر میآید میتواند برای مخاطبش سازنده باشد. خیلی بیشتر.
*تکیه کلام پدربزرگ خانواده (علیرضا خمسه)، به معنای بریم مشهد.
علت اصلی علاقهام به سریال، لهجهی مازندرانی کاراکترها (به غیر از هُما زن خانواده) بود. بعدن اما، نه خیلی بعدتر، فقط یک کمی بعدتر، زندگی ساده، روابط سرراست آدمها بود با هم، و به صورت کاملن کلیشهای محبت اعضای خانواده به همدیگر و به همهی آدمهایی که باهاشان برخورد میکردند.
امسال فصل دوم سریال در حال پخش است. صادقانه بگویم که دو ماه منتظر شروع پخشش بودم و حالا میبینم که واقعن حقش را داشته که اینقدر برایش هیجانزده باشم.
یک چیزی امسال به شدت چشمم را گرفته توی این سریال به ظاهر ساده. اینکه این مجموعه دارد علاوه بر سرگرم کردن مردم چیز یادشان میدهد. آنجا که نشان میدهد این خانواده که مشکلی هم انگار ندارند، به محض اینکه موقعیتی برایشان پیش میآید که برای رییسجمهورشان نامه بنویسند، یاد تمام مشکلاتشان میافتند. مشکلاتی که خودشان هم نمیدانند کدام مهمتر است، کدام را باید بگویند، کدام را باید خودشان حل کنند. بعد اما یک سری دعواهای الکی، درگیریهای پیش پا افتاده، بحثهای بیخود، بهشان اجازه نمیدهد از این موقعیت استفادهکنند. در نهایت هم همان موقعیت برایشان تبدیل میشود به مخمصه و دردسر و ناراحتی.
اینکه مردم، مخصوصن آن قسمتی که هنوز مراحل تربیتپذیریشان تمام نشده، مشکلات را با این فرم استعاری ببینند، و خودشان منتجش کنند به این نتیجه که فلان مساله که حل شدنی بود!، یا فلان کار که واضح بود غلط است!، یا بهمان کار اضافی بود!، این از نظر من خیلی خوب است.
یک چیز دیگری هم هست که خوشحالم میکند توی این مجموعه. اینکه مذهب، یک قسمتی از هویت این آدمهاست، اما نه آنقدر پررنگ و نه آنقدر کمرنگ. خوشحال میشوم وقتی به نسبت، مذهب (که به زعم من به همان نسبتی که سه هزار سال تمدنِ ایرانی هویتمان را شکل داده، هزارو پانصد سال اسلام، هم همان کار را کرده) همانقدر مهم است که ایرانی بودن. وقتی میبینم «نقی» همان اندازه که بسمالله میگوید قبل از شروع هر کاری، یا بعضن صلوات میفرستد وقتی خوشحال میشود از موفقیتی، همان اندازه، در همان سطحِ خودش، برای کارگرهای کنار خیابان صحبت از فرهنگ میکند و شعور اجتماعی و احترام به همنوع.
همه چیز ساده است. آنقدر ساده که گاهی خندهام میگیرد از وضوحی که ما به ازاهای خارجیِ متافورهای فیلم دارد. اما این هنوز به نظرم عالیست.
همان دو سال پیش توی یک برنامهای «ناصر طهماسب» گفت، این سریالی که این آقای تنابنده نوشته (پایتخت)، اگر لهجه تویش نبود، هیچ جذابیت دیگری نداشت. حالا من میخواهم بگویم به نظرم این سریال، لااقل این فصل دوم، خیلی بیشتر از آنچه به نظر میآید میتواند برای مخاطبش سازنده باشد. خیلی بیشتر.
*تکیه کلام پدربزرگ خانواده (علیرضا خمسه)، به معنای بریم مشهد.