سال سوم دانشگاه اهلی شدم. یعنی تصورم این است که دیگر همان موقعها به این نتیجه رسیدم که باید سلاحها را گذاشت زمین. یکهو انگار که نوری تابیدهباشد، احساس کردم خیلی کوچکم، احساس کردم چقدر تمام آن مدت پدر و مادر فهمیدهبودندم و هیچ نگفتهبودند. چقدر گفتهبودند با خودشان که بزرگ میشود، چقد ساختهبودند باهام. احساس کردم بس است دیگر. به دو سه سال قبلش که نگاه میکردم، به خود ِ وحشیام که رفتهبود آن سر ِ دنیا (شما بگو یک شهر دیگر توی چهارصد کیلومتری) که درس بخواند و به قول خودش مستقل بشود، به آدمی که میتوانست بماند توی شهر ِ خودش و ظهرها برگردد خانه نهار مامانپز بخورد و آخر هفتهها جلوی ماهواره ولو بشود و توی تلویزیون گنده فیلم ببیند و ... نماند، آدمی که لج کرد و رفت، رفت که بزرگ بشود رفت که ببیند دنیا چه شکلیست، به این آدم که نگاه میکردم ترس برم میداشت. چقدر دعوا، چقدر اصطکاک، چقدر مخالفت، چقدر به خودم مربوط است. البته آنقدر از نظر عاطفی بهشان وابسته بودم (و هستم هنوز) که دعواها و مخالفتها یک چیزی میشد خیلی روشنفکرانهطور، یک شکلی که همدیگر را میسپردیم به زمان و با خودمان میگفتیم خودش میفهمد و رها میکردیم. اما بعد یکهو همهاش تمام شد. حالا بروی ازشان بپرسی، شاید بگویند «نمونهی فرزند صالح است»، اول و آخرش اما خودت میدانی که چه بودهای و چه کردهای.
No comments:
Post a Comment