هر روز صبح ، به محض اینکه پایم را از آسانسور بیرون میگذارم ، برای یک لحظهی کوتاه ، بوی تمام ِ شمالرفتنهای بچهگیم میپیچد توی دماغم . فقط هم همان یک لحظه است . به هیچ چیز دیگر هم ربطی ندارد . یعنی شدهاست که با خودم گفتهباشم «بذار این دو قدمی که از آسانسور دور شدم رو برگردم بل باز بشنومش» اما نه ، نمیشود . دیگر میرود تا فردا صبحش.
No comments:
Post a Comment