اتوبوس سرد بود. مرد دست به سینه جایی روی شانهی راننده را نگاه میکرد . زن دو دستی بازوی راست مرد را گرفته بود و بازیِ نور و سایه را روی صورت مرد تماشا میکرد. اتوبوس ایستاد. مرد هوا را با صدا از دماغش بیرون داد. زن از پنجره به بیرون نگاه کرد. زنی بلوند توی پیادهرو منتظر بود کار سگش تمام شود تا گُهش را با کیسه جمع کند. اتوبوس راه افتاد. «چرا یه دونه سگ نخریم علی؟» و با سر انگشتانش بازوی مرد را فشار کوچکی داد. اتوبوس ترمز کرد. زن سرش را چرخاند سمت راننده. «چقد بد ترمز میکنه این» و دست راستش را کشید تا دکمهی اعلان توقف را کنار شانهی چپِ مرد فشار دهد. «چیکار میکنی پری؟ اَه!» و نگاهش را از شانهی راننده چرخاند به صورت زن. «چیکار میکنی پری؟» زن ادای مرد را درآورد و خندید.
راننده آهسته ترمز کرد. زن گونهی راست مرد را بوسید . پیاده شد. مرد از پنجره زن را نگاه کرد که روی پنجهها بلند شدهبود و برایش دست تکان میداد. دو بار سرش را بالا و پایین کرد که خداحافظ.
راننده آهسته ترمز کرد. زن گونهی راست مرد را بوسید . پیاده شد. مرد از پنجره زن را نگاه کرد که روی پنجهها بلند شدهبود و برایش دست تکان میداد. دو بار سرش را بالا و پایین کرد که خداحافظ.
بازگشت پیروزمندانه ی این فلش ها رو به عرصه بلاگ بدون اسمت تبریک و تهنیت عرض می کنیم. باشد که ادامه ی آنها مزید امتنان و التذاذ خوانندگان آن بلاگ مفخم گردد. و من الله توفیق
ReplyDelete